Thursday, November 27, 2008
فرشتگان٬ شیاطین٬ جادوگران٬ خدایان و ارواح٬ همگی از زمانی که بشر شروع به داستان سرایی کرد٬ چاشنی باورهای مذهبی عوام بوده اند. چارلز داروین در کتابش به نام «هبوط (یا فرود) بشر» (Descent of Man) اشاره می کند: «به نظر میرسد که اعتقاد به عوامل ماورایی در همه دنیا رایج است.» بر اساس نظر مردم شناسان٬ مذاهبی که در مشخصه های خاص ماوراء الطبیعه از قبیل خدای واحد یا خدایان متعدد٬ زندگی پس از مرگ و تغییر مسیر طبیعی رخدادها با دعا یا مراسم مذهبی٬ اشتراک دارند٬ تقریبا در تمامی فرهنگهای روی زمین یافت میشوند.

این موضوع قطعا در ایالات متحده آمریکا درست است. بر اساس آماری از موسسه Harris Poll در سال ۲۰۰۵ از هر ۱۰ آمریکایی ۶ نفر به جهنم و شیطان و از هر ۱۰ نفر ۷ نفر به وجود فرشتگان٬ بهشت٬ معجزات و زندگی پس از مرگ اعتقاد دارند.


در یک نظرخواهی از دانشگاه بیلور (Baylor University) که در سال ۲۰۰۶ انجام شده٬ مشخص شد که ۹۲ درصد پاسخ دهندگان به نوعی خدای شخصی (خدای شاخص انسان وار) باور دارند. خدایی با مشخصات منحصر به فرد از خدایی قاهر و جبار گرفته تا خدایی کریم و خیراندیش.


وقتی یک خصیصه‌ای به صورت جهانی یافت میشود٬ زیست شناسان به دنبال توضیحی ژنتیکی برای آن می گردند و مایلند بدانند که این ژن یا ژن ها چگونه به بقا و ازدیاد نسل موجودی کمک کرده اند. این کار بیشتر به صورت فرضی انجام می گیرد: «زمانی که بشر ابتدائا متکامل شد٬ برای گونه خاصی که با یک جهش ژنتیکی صاحب ِ مثلا؛ فک کوچک تر یا پیشانی بزرگتر یا انگشت شست بهتری میشد٬ چه مزایایی قابل تصور بوده است؟ یا در مورد بعضی ویژگی های رفتاری از فبیل تمایل به ریسک پذیری یا مهربانی؟»

آتران وقتی این سوالات را به حیطه مذهب کشاند٬ موضوع برایش بغرنج شد. بسیاری از باورهای مذهبی برداشت های نادرست همراه با سوء تفاهم از دنیای واقعی هستند. آیا این در رقابت برای بقاء بهترین ها یک نقص محسوب نمیشود؟ از نظر آتران٬ باورهای مذهبی عمدتا این گونه اند که «آن چیزی که به لحاظ مادی درست است٬ غلط است.» و «آن چیزی که به لحاظ مادی غلط است٬ درست است.» به عنوان مثال٬ یکی از باور های رایج این است که بعد از مرگ ِ شخص و متلاشی شدن بدنش٬‌ او هنوز وجود دارد٬ هنوز قادر به خندیدن و گریستن است و قادر به درک غم و شادی است. آتران در کتابی به نام «ما به خدا اعتماد داریم: دورنمای تکاملی مذاهب» در سال ۲۰۰۲ نوشت: «به نظر نمی رسد که این اغتشاش استراتژی تکاملی مناسبی باشد. حیوان دیگری را تصور کنید که جراحت را سلامتی٬ کوچک را بزرگ٬ کند را تند و زنده را مرده بداند. بعید است که چنین موجودی بتواند به بقا ادامه دهد.» او شروع به جستجو برای توضیحی غیر مستقیم کرد: اگر مذهب خود یک قدم تکاملی نبوده٬ شاید با موضوع دیگری در ارتباط باشد.

آتران زمانی که یک دانشجوی باهوش ۱۷ ساله در دانشگاه کلمبیا بود٬ تمایل به مطالعه ریاضیات داشت. ولی تحرکات رادیکال سیاسی دهه ۶۰ او را به خود می خواند. سرانجام او روزی خود را در تظاهرات ضد جنگی در حال گوش دادن به سخنان ماگارت مید (Margaret Mead) که در آن زمان شاید مشهورترین مردم شناس آمریکا بود٬ یافت. آتران که لباس پر زرق و برقِ عمو سام را بر تن داشت٬ مید را خائن نامید٬ چرا که مید به معترضین می گفت به جای راهپیمایی بهتر است به نمایندگان کنگره نامه بنویسند و خواسته های خود را مطرح نمایند. مید با لحن موقری به او پاسخ داد: «مرد جوان! چرا به دفتر من نمی آیی تا با هم ملاقات کنیم؟»

آتران هم با متانت دعوت وی را پذیرفت و به دیدن او در دفترش رفت. و سرانجام به کار کردن برای او پرداخت. او بیشتر اوقاتش را به جستجوی کجنکاوانه در کمدهای دفتر در برج موزه تاریخ طبیعی آمریکا می گذراند و بالاخره رشته دانشگاهی اش را به مردم شناسی تغییر داد.

آتران می گوید بسیاری از نمونه های موزه مذهبی بودند. همین طور مصنوعاتی که او در اوایل دهه ۷۰ در حفاری از اسراییل به دست آورد. او به هر طرف که روی می چرخاند اشتیاق به باور مذهبی را می دید. او می اندیشید که چرا مردمان بر خلاف طبیعتشان مبنی بر توضیح منطقی پدیده ها٬ به ایجاد دوگونه برداشت از جهان می پرداختند؟ یکی واقعی دیگری غیرواقعی٬ یکی قابل فهم و دیگری غیرقابل درک.


شاید نکته اصلی تلاش ادراکی بود. شاید فعالیت ذهنی کمتری٬ از انچه آتران می اندیشید٬ برای حفظ باور به خدا در ذهن یک نفر لازم بود. شاید٬ در حقیقت٬ باور٬ وضعیت پیش فرض ذهن بشر بود و اصلا تلاش ادراکی لازم نداشت.

آتران٬ وقتی که هنوز دانشجوی دوره لیسانس بود٬ تصمیم به کاوش در این مورد گرفت. او کنفرانسی ترتیب داد در مورد جنبه های عالمگیر فرهنگ و از تمامی قهرمانان روشنفکر خودش برای شرکت در آن دعوت به عمل آورد: نوآم چامسکی: زبان شناس٬ ژان پیاژه: روانشناس٬ کلود لوی اشتراوس: مردم شناس٬ گرگوری بیتسون: مردم شناس (و شوهر سابق مارگارت مید)٬ ژاک مونود و فرانسیس جیکوب: زیست شناسان برنده جایزه نوبل. سال ۱۹۷۴ بود و او تنها جایی که توانست برای کنفرانس بیابد٬ جایی بیرون از پاریس بود. آتران در آن زمان٬ یک جوان ۲۲ ساله گیتار به دست غیرمعمول بود که زبان فرانسه را از روی کتابهای کمیک آموخته بود و زمانی که فهمید تمامی مدعوین‌اش دعوت او را پذیرفته اند٬ واقعا بهت زده شد.

آتران در این هنگام جوانی است اجتماعی با چشمانی نافذ به رنگ فندق که بحث های داغ و آتشینی به راه می اندازد. وقتی در دهه هفتاد و هشتاد به سفر می رفت٬ دوستان زیادی پیدا کرد که به همان موضوعاتی فکر می کردند که او می کرد: فرهنگ چگونه بین انسانها منتقل میشود و چه کارکردی در فرآیند تکامل دارد؟ آتران می گوید: «من شروع به تفحص در تاریخ کردم و فکر می کردم که چرا هیچ جامعه‌ای در تاریخ٬ بیش از سه نسل٬ بدون اینکه مذهب را به عنوان دلیل بودن خود داشته باشد٬ زندگی نکرده است.» به زودی او توجه خود را معطوف به شاخه ای تازه از تئوری تکامل کرد: تکامل ادراک انسان.

بعضی از دانشمندان ادراکی٬ از فعالیت مغز به عنوان واحدهای مجزا یاد می کنند. یک سری ماشین هایی که به هم اتصال دارند ولی هر یک مسئول یکی از شعبده های مغز است. آنها به صورت مستقیم از واحدی به نام «واحد خدا» نام نمی برند٬ بلکه از باور به خدا٬ بیشتر به عنوان یکی از تبعات سایر واحدهای مغزی یاد می کنند.

آتران در کتاب «به خدا اعتماد داریم» می نویسد: «از این زاویه٬ مذهب عبارت است از یک گروه از پدیده های ادراکی که مستلزم بهره برداری فوق العاده از فعالیتهای ادراکی معمول روزانه است.» او ادامه میدهد: «همان طور که یک گونه زیستی مستقل از میکروارگانیزم هایی که تشکیل دهنده آن است و محیطی که او را در بر گرفته٬ وجود ندارد٬‌مذهب نیز به صورت مجزا از ذهنی که آنرا میسازد و محیطی که با آن منطبق میشود٬ وجود ندارد.»

پنج سال پیش٬ حول و حوش زمانی که کتاب «به خدا اعتماد داریم» به بازار آمد٬ تعداد دیگری از دانشمندان از قبیل پاسکال بویر٬ که هم اینک در دانشگاه واشینگتن است٬ جاستین بَرِت از دانشگاه آکسفورد٬ پال بلوم از دانشگاه ییل در حال طرح همین سوال بودند. آنها به طور همزمان در حال حرکت به سمت تئوری «محصول فرعی» بودند.

پیروان نظریه داروین که تکامل فیزیکی را بررسی می کنند٬ بین پدیده هایی که ماهیت تکامکلی دارند و پدیده هایی که محصول فرعی یک پدیده تکاملی دیگر هستند٬ تمایز قائل می شوند. مثلا داشتن گلبول خون که توانایی حمل اکسیژن را داشته باشد ازنوع اول است و رنگ قرمز این نوع گلبول از نوع پدیده های دوم. در واقع هیچ مزیت مرتبط با بقای ِ موجود زنده در قرمز بودن گلبول حمل کننده اکسیژن وجود ندارد. این رنگ تنها محصول فرعی ِ داشتن گلبول حمل کننده اکسیژن است که دارای ماده هموگلبین است.


فرآیندهای مشابه٬ جنبه های تکاملی مغر را نیز توضیح می دهند که آنها را «تئوری محصول فرعی» می نامیم. این نکته ما را به عبارت «اِسپَندرِل» (Spandrel) رهنمون می کند.

ادامه دارد . . .

منبع
blog comments powered by Disqus