Wednesday, November 19, 2008
بهترین راه پیروزی بر مشکلات و مصائب٬ خندیدن به آنهاست. این نکته ای است که روبرتو بنینی(Roberto Benigni)٬ کارگردان فیلم «زندگی زیباست» (Life is Beautiful - La Vita è Bella) سعی دارد به مخاطب عرضه کند. تنها فیلمی که توانست مرا هم به قهقهه وادارد و هم بگریاند.
این فیلم دارای دو بخش عمده است. در بخش اول٬ که بنینی فیلمنامه آنرا به طور مشترک با ویچنزو سِرامی (Vincenzo Cerami) نوشته است٬ گویدو (روبرتو بنینی) پیشخدمت رستورانی است که صاحب آن عموی خودش است. گویدو در این بخش مکررا به زنی به نام دورا (نیکولتا براچی - Nicoletta Braschi) بر میخورد که او را شاهزاده خانم میخواند. طی سلسله وقایعی بامزه٬ گویدو دورا را از ازدواجی ناخواسته با یکی از مقامات گردن کلفت شهر نجات می دهد. آنها با یکدیگر ازدواج می کنند و حتی با وجودی که موسولینی٬ دیکتاتور ایتالیا٬ موافقتنامه ای با هیتلر برای پیاده کردن سیاستهای او در مورد یهودیان ایتالیا امضا کرده است٬ به نظر میرسد که گویدو و همسرش زندگی آرامی را می گذرانند.
فیلم به پنج سال بعد میرود٬ جایی که گویدو صاحب یک کتاب فروشی شده است که به همراه همسر و فرزندش جاشوآ آن را اداره می کند. تقریبا اواخر جنگ جهانی دوم است که وضعیت یهودیان ایتالیا وخیم میشود. یک روز آلمانها به مغازه گویدو می روند و او و پسرش را با خود می برند. اما همسر گویدو که یهودی نیست٬ نیز تصمیم می گیرد با آنها راهی کمپ شود.
از همان ابتدای ورود به کمپ٬ گویدو دست به ریسک بزرگی می زند و تمام داستان را در نظر پسرش٬ یک بازی می نمایاند. او به پسرش می گوید که آنها برای ورود به این بازی بلیط خریده اند و جایزه برنده این بازی یک تانک٬ آن هم نه یک تانک اسباب بازی٬ بلکه یک تانک واقعی است. جایزه ای که شوق را به چشمان پسربچه می آورد. او برای هر اتفاقی که در کمپ می افتد داستانی سرهم می کند تا پسرش پی به اصل ماجرا نبرد. یکی از زیباترین صحنه های فیلم٬ جایی است که وی بدون دانستن زبان آلمانی٬ تصمیم میگیرد حرفهای فرمانده آلمانی کمپ را برای بقیه ترجمه کند. او حرفهای خشن فرمانده را به گونه ای ترجمه می کند که گویی او در حال توضیح قوانین بازی برای شرکت کنندگان است.
تصور من این است که بنینی شخصیت واقعی خودش را در نقش گویدو بازی کرده است.از این منظر وی شباهت زیادی با جیم کری دارد. صحنه ای که بنینی از پله های مراسم اسکار بالا میرود و با ووپی گلدبرگ٬ مجری مراسم٬ کلنجار میرود یادتان هست؟ همیشه سرخوش٬ ساده لوح و خندان به ناخوشیهای زندگی. بازی بنینی محشر و باورپذیر است و همین موضوع جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد را نصیب وی کرد. انس و الفت بین گویدو و دورا (که همسر واقعی بنینی است) بی نقص است. ضرب آهنگ٬ کارگردانی و فیلمبرداری فیلم فوق العاده است.
البته این موضوع که کودکان تا چه حد باید در رویارویی با مشکلات محافظت بشوند٬ موضوعی مناقشه برانگیز است. در این فیلم قمار بزرگ گویدو (با ریسک بسیار بالا) به خوبی به نتیجه مطلوب میرسد. پایان احساسی فیلم٬ که مرا به گریه واداشت٬ فوق العاده قوی است چرا که تا انتهای فیلم نمی توانید حدس بزنید چه اتفاقی خواهد افتاد. من تا ساعتها پس از پایان فیلم٬ هنوز نمی توانستم باور کنم که چقدر استادانه این فیلم به انتها رسید.
واضح است که کاری که گویدو در فیلم می کند٬ در زندگی واقعی غیر ممکن است. این فیلم تنها استعاره ای است از تلاش یک انسان برای دوست داشتن و تمرکز بر زیبایی های زندگی٬ آن هم زمانی که به بدترین شکلی مشکلات از همه طرف هجوم آورده اند.
پی نوشت: آقای علی کرمی صاحب وبلاگ درد دوران لطف کرده اند و لینکهای دانلود این فیلم را اینجا گذاشته اند. با تشکر از ایشان.
این فیلم دارای دو بخش عمده است. در بخش اول٬ که بنینی فیلمنامه آنرا به طور مشترک با ویچنزو سِرامی (Vincenzo Cerami) نوشته است٬ گویدو (روبرتو بنینی) پیشخدمت رستورانی است که صاحب آن عموی خودش است. گویدو در این بخش مکررا به زنی به نام دورا (نیکولتا براچی - Nicoletta Braschi) بر میخورد که او را شاهزاده خانم میخواند. طی سلسله وقایعی بامزه٬ گویدو دورا را از ازدواجی ناخواسته با یکی از مقامات گردن کلفت شهر نجات می دهد. آنها با یکدیگر ازدواج می کنند و حتی با وجودی که موسولینی٬ دیکتاتور ایتالیا٬ موافقتنامه ای با هیتلر برای پیاده کردن سیاستهای او در مورد یهودیان ایتالیا امضا کرده است٬ به نظر میرسد که گویدو و همسرش زندگی آرامی را می گذرانند.
فیلم به پنج سال بعد میرود٬ جایی که گویدو صاحب یک کتاب فروشی شده است که به همراه همسر و فرزندش جاشوآ آن را اداره می کند. تقریبا اواخر جنگ جهانی دوم است که وضعیت یهودیان ایتالیا وخیم میشود. یک روز آلمانها به مغازه گویدو می روند و او و پسرش را با خود می برند. اما همسر گویدو که یهودی نیست٬ نیز تصمیم می گیرد با آنها راهی کمپ شود.
از همان ابتدای ورود به کمپ٬ گویدو دست به ریسک بزرگی می زند و تمام داستان را در نظر پسرش٬ یک بازی می نمایاند. او به پسرش می گوید که آنها برای ورود به این بازی بلیط خریده اند و جایزه برنده این بازی یک تانک٬ آن هم نه یک تانک اسباب بازی٬ بلکه یک تانک واقعی است. جایزه ای که شوق را به چشمان پسربچه می آورد. او برای هر اتفاقی که در کمپ می افتد داستانی سرهم می کند تا پسرش پی به اصل ماجرا نبرد. یکی از زیباترین صحنه های فیلم٬ جایی است که وی بدون دانستن زبان آلمانی٬ تصمیم میگیرد حرفهای فرمانده آلمانی کمپ را برای بقیه ترجمه کند. او حرفهای خشن فرمانده را به گونه ای ترجمه می کند که گویی او در حال توضیح قوانین بازی برای شرکت کنندگان است.
تصور من این است که بنینی شخصیت واقعی خودش را در نقش گویدو بازی کرده است.از این منظر وی شباهت زیادی با جیم کری دارد. صحنه ای که بنینی از پله های مراسم اسکار بالا میرود و با ووپی گلدبرگ٬ مجری مراسم٬ کلنجار میرود یادتان هست؟ همیشه سرخوش٬ ساده لوح و خندان به ناخوشیهای زندگی. بازی بنینی محشر و باورپذیر است و همین موضوع جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد را نصیب وی کرد. انس و الفت بین گویدو و دورا (که همسر واقعی بنینی است) بی نقص است. ضرب آهنگ٬ کارگردانی و فیلمبرداری فیلم فوق العاده است.
البته این موضوع که کودکان تا چه حد باید در رویارویی با مشکلات محافظت بشوند٬ موضوعی مناقشه برانگیز است. در این فیلم قمار بزرگ گویدو (با ریسک بسیار بالا) به خوبی به نتیجه مطلوب میرسد. پایان احساسی فیلم٬ که مرا به گریه واداشت٬ فوق العاده قوی است چرا که تا انتهای فیلم نمی توانید حدس بزنید چه اتفاقی خواهد افتاد. من تا ساعتها پس از پایان فیلم٬ هنوز نمی توانستم باور کنم که چقدر استادانه این فیلم به انتها رسید.
واضح است که کاری که گویدو در فیلم می کند٬ در زندگی واقعی غیر ممکن است. این فیلم تنها استعاره ای است از تلاش یک انسان برای دوست داشتن و تمرکز بر زیبایی های زندگی٬ آن هم زمانی که به بدترین شکلی مشکلات از همه طرف هجوم آورده اند.
پی نوشت: آقای علی کرمی صاحب وبلاگ درد دوران لطف کرده اند و لینکهای دانلود این فیلم را اینجا گذاشته اند. با تشکر از ایشان.