Tuesday, February 24, 2009
داوکینز یک بار در مورد دفاع ویلسون از انتخاب گروهی٬ آنرا «بکلی به بیراهه رفته٬ نامید و آنرا به فردی تشبیه کرد که سرش را در کیسه فرو کرده و مسیرش را نمی بیند.» آتران نیز این ایده را به کلی مردود اعلام کرد و آنرا «کورذهنی» نامید٬ به این دلیل که این رویکرد٬ ساختار ذهنی مغز را نادیده می گرفت. آتران در این زمینه نوشت: «تطبیق گرایان٬ اساسا نمی توانند تفاوتی بین مارکسیسم و یکتاپرستی یا بین ایدئولوژی و باور مذهبی قایل شوند. آنان نمی توانند توضیح دهند که چرا انسانها بر خلاف حقایق سیاسی٬ اقتصادی و علمی مجاب کننده٬ اینگونه در باورهای ضد ادراکی و ناقض حقایق‌شان پابرجا و استوار هستند: مریم هم باکره است هم مادر. خداوند هم دارای حواس (مادی) است هم فاقد جسم است.»

با این حال٬ با وجود عناصر مناقشه برانگیزش٬ داستان رواییِ ساخته‌یِ ویلسون در مورد انتخاب گروهی و تکامل مذهب٬ بسیار روشن است٬ که شاید میراثی است از پدر داستان نویس‌اش. او می گوید: یک دسته پرنده را در ذهن خود مجسم کنید. بعضی از پرندگان به عنوان دیده بان عمل کرده و افق را برای پیدا کردن شکارچیان رصد می کنند و به بقیه هشدار می دهند. داشتن یک دیده بان برای گروه خوب و برای خود دیده بان بد است٬ چرا که او دو برابر دیگران در خطر است: او به دلیل دیده بانی٬ وقت کمتری برای جمع آوری غذا دارد٬ و با به صدا در آوردن زنگ خطر برای دیگران٬ بیشتر در معرض دیده شدن توسط شکارچی قرار می گیرد. بنابراین در تقلای داروینی٬ پرندگانی که ژنهای خود را به نسل بعد منتقل می کنند٬ به احتمال قویتر٬ از گروه دیده بانها نیستند. حال٬ ژن گروه دیده بان چگونه باید بیش از یک یا دو نسل دوام یابد؟

برای توضیح این که یک ژن فداکار٬ چگونه باید به نسل بعد منتقل شود٬ ویلسون در سطح گروهی به موضوع نگاه می کند. اگر در یک گروه٬ ده پرنده دیده‌بان وجود دارد٬ ۳ یا ۴ تا از دیده‌بانان ممکن است قربانی شوند٬ ولی٬ گروهی که دارای پرندگان دیده‌بان است٬ به احتمال قوی٬ گوی رقابت برای بقا را از گروهی که سیستم هشداردهی زودهنگام ندارد٬ خواهد ربود. بنابراین ۶ یا ۷ دیده بان زنده خواهند ماند و ژن خود را به نسل بعدی منتقل خواهند کرد. به عبارت بهتر٬ در سطح گروه٬ اگر فایده‌یِ بقای کل گروه٬ بر هزینه قربانی شدن چندین پرنده دیده‌بان بچربد٬ آنگاه ژن پرندگان دیده‌بان٬ به حیات ادامه خواهد داد.


مذهبی بودن هر فرد٬ دارای هزینه هایی است: وقت و منابعی که صرف مراسم مذهبی می شوند٬ انرژی ذهنی که به تعلقات مذهبی تخصیص می یابد٬ درد و المی که برای حصول به مراحل بالاتر مذهبی لازم است٬ همه و همه‌ی این هزینه ها می توانند در مقابل منافع داشتن یک گروه منسجم٬ که گوی بقا را از دیگران می رباید٬ ناچیز جلوه کنند.

عامل دیگری نیز در این میان وجود دارد که البته تنها منحصر به انسان است٬ چرا که با زبان در ارتباط است. رفتار یک شخص نه تنها توسط افراد نزدیک به او که در تماس مستقیم با او هستند٬ بلکه توسط افرادی که در مورد او می شنوند نیز زیر ذره بین است. فردی که موقعیتی مشابه پرنده دیده‌بان اختیار می کند٬ ممکن است متحمل هزینه های آشکاری شود(فرضا اگر شخصی به مقابله مستقیم با مقامات رسمی بپردازد.) این شخص ممکن است شغلش را از دست بدهد٬ به زندان برود یا توسط پلیس مورد ضرب و شتم قرار گیرد. در مورد انسان٬ ممکن است این هزینه های مقطعی٬ تحت الشعاع منافع بلندمدت تری قرار گیرند. اگر خصیصه‌ای فارغ از خود٬ شهرت فرد را بهبود ببخشد و از طریق گفتار شفاهی و مکتوب منتشر شود٬ این خصیصه ممکن است باعث بهبود شهرت فرد در بسیاری از چالش های زندگی شود٬ مثلا ممکن است او را در یافتن زوج یاری کند و البته یکی از راههای کسب شهرت٬ مذهبی بودن متظاهرانه است.


ویلسون در کتاب کلیسای داروین می نویسد: «مطالعه تکامل٬ عمدتا مطالعه بده-بستان ها و سبک-سنگین کردن هاست.» در مسیر جستجوی معاش و امنیت٬ گزینش مذهب به جای توضیحات عقلایی٬ که شخص را در یافتن خطر و غذا یاری می کنند٬ احتمالا نامعقول جلوه می کند. او می نویسد: «اما در بعضی موارد٬ یک سیستم مبتنی بر باور سمبولیک که از واقعیات مبتنی بر حقایق٬ فاصله می گیرد٬ بهتر عمل می کند.» او ادامه می دهد: «برای یک شخص واحد٬ احتمالا بهتر است که او واحدهای ذهنی پیچیده ای داشته باشد تا هم دانش مبتنی بر حقایق را کسب کند و هم سیستم باور سمبولیک را بسازد٬ به جای اینکه تنها یکی از این دو را در اختیار داشته باشد. اما برای گروه٬ داشتن یک عده واقع گرای محض کله شق به همراه یک عده خیال پرداز با ذهنی سمبولیک٬ ممکن است ترکیب تطبیقی بهتری داشته باشد و چیزی که در یک جامعه٬ به ظاهر٬ رابطه خصمانه دو گروه خداپرست و بی خدا به نظر میرسد٬ در واقع تلاشی ادراکی برای متوازن نگاه داشتن کشتی گروههای اجتماعی است.»

حتی اگر ویلسون درست بگوید که مذهب٬ نوعی مزیت برای بقای گروه محسوب میشود٬ این سوال هنوز باقی است که: در کجای این داستان٬ خدا وارد ماجرا میشود؟ چرا یک گروه مذهبی با گروهی که اصلا برتری گروهی در آن موضوعیت ندارد٬ مثلا انجمن طرفداران تیم بیسبال یانکی های نیویورک٬ متفاوت است؟


ادامه دارد . . .

منبع
Thursday, February 19, 2009
آقای عطا الله مهاجرانی در مورد بمب گذاریهای انتحاری (استشهادی) در فلسطین در برخورد با اسراییل فرموده بودند: « . . . در واقع عملیات استشهادی یعنی اینكه یك نفر در بر ابر تحقیر، سركوب و ظلم و ستم جانش به لب برسد، در اصطلاح فارسی نیز جان به لب رسیده را داریم كه جان انسان به لب می‌رسد و از جان خودش صرفه نظر می‌كند كه عزت و افتخار را برای خودش كسب نماید. . .»

نمی دانم چرا بعد از خواندن صحبتهای ایشان٬ یاد فردی (جانبازی) افتادم که در مقابل مجلس خودسوزی کرد. البته ناگفته پیداست که هیچ ارتباطی میان فرمایش آقای مهاجرانی و فرد معتادی که خودش را به آتش کشیده وجود ندارد٬ چرا که فقط فلسطینیان از ستم و سرکوب٬ جانشان به لبشان می رسد ولی در ایران معتادان سابقه دار مبادرت به خودسوزی می کنند.
Tuesday, February 10, 2009
بر اساس نظر بیرینگ٬ باور [به ماوراء الطبیعه]٬ سیستم پشتیبان انسان و روش واکنشیِ تفکر ماست. بیرینگ معتقد است: «ما ظرفیت روانی ساده ای داریم که به هر کسی اجازه می دهد در مورد پدیده های طبیعی غیر منتظره به ارائه دلیل بپردازد. به ما اجازه می دهد معانی عمیقی در دل رویدادهای بی معنی ببینیم. این طبیعی است. مغز ما این طوری کار می کند.»

هر چه که تئوری محصول جانبی بودن مذهب٬ فریبنده و وسوسه‌انگیز است٬ راه دیگری برای فکر کردن به تکامل مذهب وجود دارد. مذهب تکامل پیدا کرد به این دلیل که شانس بقای اجداد دور ما را افزایش می داد. این درست جایی است که بحث های داغ دانش خداشناسی در جریان است٬ جایی که گروهی از معتقدان به تئوری تطبیق٬ پرچم حمایت از مزایای اولیه باور مذهبی را در دست دارند و از فواید آن در جهت بقای انسان های اولیه جانبداری می کنند.

نکته ظریف در فکر کردن به مزایای باور مذهبی برای کمک به بقاء انسان٬ در اینجا نهفته است که اگر پدیده ای در روزگار فعلی کمکی به بقای انسان نکند٬ شاید در روزگاران دور این کار را میکرده است. این روشی است که داروینیست ها به توضیح بعضی ویژگیهای فیزیکی می پردازند که با وجود بی فایده بودن آنها در روزگار فعلی٬ هنوز هم وجود دارند. سوالاتی از قبیل: آیا این ویژگی می توانسته اجداد ما را در شکل دهی گروههای اجتماعی یاری کند؟ یا در تغذیه به آنها کمک کند؟ یا آنها را از کشته شدن محافطت کند؟٬ ممکن است ما را در رسیدن به پاسخ کمک کنند. برای مثال٬ مکانیزمی برای نگه داری کالری به شکل چربی٬ که در جوامع مملو از غذای امروز به شکل یک آسیب دیده میشود٬ احتمالا به اجداد ما کمک می کرده تا در ایام قحطی و خشکسالی به بقاء ادامه دهند.

پس تلاش برای توضیح ویژگیهای تطبیقی مذهب٬ به معنی جستجو برای یافتن اشکالی است که مذهب با آن به بقا و ازدیاد نسل انسانهای اولیه کمک می کرده است. آن طور که معتقدان به نظریه تطبیق قضیه را می بینند٬ این موضوع می تواند به دو شکل کار کند: فردی و اجتماعی. مذهب به افراد کمک کرد تا احساس بهتری داشته باشند٬ از فکر کردن درباره مرگ کمتر عذاب بکشند٬ بیشتر روی آینده تمرکز کنند و بیشتر از خودشان مراقبت کنند. آن طور که ویلیام جیمز می گوید: «مذهب٬ مردم را با طعم جدیدی آشنا کرد و به شکل هدیه ای وارد زندگی مردم شد. . . مثل یک بیمه امنیت٬ وضعیت آرامش بخش٬ و در رابطه با افراد دیگر٬ فضیلت دوست داشتن دیگران.»


به باور بعضی از معتقدان به نظریه تطبیق٬ اینگونه احساسات به افراد با ایمان کمک کرد تا بتوانند غذای بیشتری پیدا و ذخیره کنند٬ یا برای مثال به دلیل شهرت اخلاقی خوب٬ حس فرمانبرداری و زندگی عقلایی و هوشمندانه شان جفت های بهتری پیدا کنند. این مزیت می توانست در سطح گروهی هم مفید واقع شود: گروههای مذهبی به دلیل انسجام بیشتر و دارا بودن افرادی که آماده فداکاری برای گروه بودند و ثروت و منابع خود را با دیگران به اشتراک می گذاردند و آمادگی بیشتری برای جنگ داشتند٬ امکان بقای بیشتری نسبت به گروههای دیگر داشتند.


یکی از مشهورترین تطبیق گرایان٬ دیوید اسلون ویلسون است که هر از گاهی مانند خاری است در چشم آتران و ریچارد داوکینز. ویلسون که یک زیست شناس تکاملی در دانشگاه ایالتی نیویورک در بینگهمتون است٬ بیشتر مباحث خود را در سطح [تاثیر] گروهی [مذهب] متمرکز کرده است. او در کتابش تحت عنوان «کلیسای داروین: تکامل٬ مذهب و طبیعتِ جامعه» که در سال ۲۰۰۲ منتشر شد٬ همان سالی که کتاب آتران منتشر شد٬ دیدگاه تطبیق گرایان را به عرصه عموم آورد. او می نویسد: «اورگانیزم ها محصول انتخاب طبیعی هستند. از میان نسل های بی‌شمار گونه ها و انتخاب ها٬ اورگانیزم ها ویژگیهایی را کسب می کنند که به آنها امکان بقاء و تولید مثل در محیط شان را می دهد. هدف من روشن ساختن این نکته است که آیا گروههای انسانی به طور عام و گروههای مذهبی به طور خاص٬ به عنوان اورگانیزم در این دیدگاه صدق می کنند یا خیر.»

پدر ویلسون٬ اسلون ویلسون٬ نویسنده کتاب «مردی با جامه فلانل مشکی» بود. کتابی که یکی از شاخصه های ناهنجاری های جوامع حومه شهرنشین در اواسط دهه ۵۰ بود و فیلمی نیز با بازی «گرگوری پک» از روی آن ساخته شد. اسلون ویلسون تبدیل به شخصیتی مشهور شد که زنان جوان از او امضا می گرفتند٬ مخصوصا بعد از انتشار دومین رمانش «یک جای تابستانی» که تبدیل به فیلم پرفروش دیگری شد. پسر در حالی بزرگ می شد که آرزو داشت کاری کند که باعث افتخار پدر شود.

ویلسون با صدایی لرزان در یک مکالمه تلفنی می گوید: «من می‌دانستم که نمی توانم داستان‌نویس بشوم. پس دورترین چیز به ادبیات را انتخاب کردم: علوم» او با آرامش و صداقت تمام می گوید که انگیزه وی چه بود: «من خیلی جاه طلب بودم و مایل بودم اثری از خودم بر جای بگذارم.» او می گوید به تکامل انسان روی آورد به این دلیل که تا حدودی تمایل به ادبیات را از پدرش داشت و همچنین رشته مورد نظر وی توجه یک داستان نویس را نسبت به انگیزه ها٬ کوشش ها و پیوستگی های انسانی طلب می کرد٬ به علاوه شامه یک رمان نویس برای روایت کردن این موضوع ضروری بود.

ویلسون در نهایت تصمیم گرفت به مذهب بپردازد٬ نه تنها به این دلیل که مذهب برای شخص خودش اهمیت داشت٬ او در یک خانواده سکولار پروتستان بزرگ شد و به گفته خودش مدت زیادی بی اعتقاد به خدا بوده است٬ بلکه به این دلیل که مذهب عینک تازه ای بود برای نگاهی جدید و احیای شاخه ای از تکامل که پرداختن به آن موجب شرمساری بود. زمانی که ویلسون در دهه ۷۰ در دانشگاه میشیگان دانشجو بود٬ داروینسیت ها نسبت به ایده تکامل گروهی انتقاد داشتند٬ آنها با این ایده که گروههای انسانی مانند کندوهای زنبور یا لانه مورچگان می توانند به منزله اورگانیزمی مستقل عمل کنند مخالف بودند. پس او تصمیم گرفت که به نجات ایده اش که دست کم گرفته می شد٬ بپردازد. او به خاطر می آورد: «من فکر کردم٬ اوه! دفاع کردن از ایده انتخاب گروهی کار بزرگی خواهد بود. این موضوع تا دهه ۹۰ اتفاق نیافتاد٬ زمانی که او متوجه شد: «مذهب فرصت تازه ای پدید آورد تا نشان دهم که انتخاب گروهی به هر حال ایده درستی بود.»


ادامه دارد . . .

منبع