Thursday, December 25, 2008
«ضد منطق بودن حداقلی» به تنهایی٬ برای قرار دادن یک «عامل» در سیستم باور مردم کافی نیست. برای به وجود آمدن «باور»٬ یک فاکتور احساسی نیز مورد نیاز است. آتران می گوید: «زمانی که احساس وارد ماجرا میشود٬ احتمال باور کردن آنچه مذهب از شما میخواهد٬ بیشتر میشود.» مذاهب٬ از طریق تشریفات و آیین های مذهبی به احساسات مردم دامن می زنند. خم و راست شدن٬ آواز خواندن و نواختن موزون موسیقی گاهی انسان را به شکل فیزیکی برمی انگیزند که می تواند حتی به مرز جنون و خلسه برسد. در زمان برانگیخته شدن احساسات٬ قدرت مذهب افزایش می یابد٬ زمانی که بحران های روحی برای اشخاص پیش می آید٬ آن زمان است که افراد با ایمان تبدیل به کاهن و کشیش می شوند. و البته مهم ترین بحران در زندگی اشخاص که مذهب میتواند پاسخ های قدرتمندی به آن بدهد٬ زمانی است که شخص با فنا و مرگ روبرو میشود.
در داستانِ مشهورِ جان آپدایک به نام «پرهای کبوتر»٬ دیوید چهارده ساله زمان زیادی را به فکر کردن درباره مرگ می گذراند. او گمان می کند که وقتی بزرگتر ها از زندگی دائمی روح پس از مرگ حرف می زنند٬ دروغ می گویند. او مرتب مچ آنها را در حرفهای ضد و نقیض شان در مورد اینکه دقیقا روح در کجا به زندگی دائمی می پردازد٬ می گیرد. او با گریه به مادرش می گوید: «نمی بینی؟ اگر ما بمیریم . بعدش چیزی نباشد٬ تمام خورشید و زمینها و فلان و بهمان نباشند٬ چه چیز باقی می ماند؟ وحشت؟ اینها همه اش دریایی از وحشت است.»

داستان با یک الهام کوچک و آرامشی بی پایان برای دیوید خاتمه می یابد. پسر کوچک به عنوان هدیه تولد پانزده سالگی اش یک تفنگ از والدینش می گیرد و با آن به شکار کبوترهایی که در مزرعه مادربزرگش لانه کرده اند٬ می پردازد. او قبل از دفن کبوترها به بررسی پرهای پرندگان مرده می پردازد. او مجذوب رنگارنگی پرهای پرندگان است و با خود می اندیشد: «به نظر میرسد که طراحی این پرها با یک حالت روحانی و شور کنترل شده به اجرا در آمده است.» و ناگهان ترسی که او را به ستوه آورده بود جای خود را به «حسی لغزنده در امتداد عصب هایش که به نظر میرسد با دستهای باد ایجاد شده اند» می دهد و «او در آغوش اطمینان و یقین خویش آرام می گیرد: خدایی که در آفرینش این پرندگان بی ارزش اینگونه ولخرجی و دست و دلبازی به خرج داده٬ بدون شک اجازه نخواهد داد خلقت او با دریغ وی از زندگی ابدی٬ ویران شود.»


ترس از مرگ یکی از لایه های پنهان اعتقاد (به ماوراء) است. یاد اجداد درگذشته٬ ارواح٬ خدایان فنا ناپذیر٬ بهشت و جهنم٬ روح جاودانی: تصور وجود ماوراء و حیات روحانی٬ قلب تپنده‌ی تقریبا همه مذاهب است. بر اساس نظر بعضی از معتقدان نظریه تطبیق٬ این یکی از نقش های مذهب است که انسان را آماده پذیرش واقعیت شوم مرگ کند. آنها می گویند باور به خدا و زندگی پس از مرگ٬ به ما کمک می کند تا فرصت کوتاه ما روی زمین و زندگی‌ای بی رحم و کوتاه٬ منطقی جلوه کند. مذهب می تواند به داغ دیدگان٬ آرامش و به وحشت زدگان٬ آسایش خیال عطا کند.

در مقابل معتقدان به نظریه «محصول فرعی» پاسخ می دهند٬ گفتن اینکه این باورها نوعی تسلی و دلداری هستند٬ به این معنی نیست که به اجداد ما مزیتی تکاملی بخشیده اند. پاسکال بویر٬ یکی از پیشگامان تئوری محصول فرعی بودن مذهب٬ می نویسد: «ذهن انسان٬ برای مقابله با شرایط ترس و استرس٬ به اندازه کافی آرامش کاذب تولید نمی کند. در حقیقت هر موجودی متمایل به چنین فریبی٬ نمی توانسته مدت زیادی بقا پیدا کند.»

این پدیده٬ چه نتیجه تطبیق با شرایط باشد یا نه٬ باور به زندگی پس از مرگ از دو راه گسترش می یابد: از طریق شدت تمایل و اشتیاق افراد به درست بودن آن و از طریق تاییدی که از دنیای واقعی می گیرد. اگر برگردیم به بحث روانشناسی عوام٬ ما سعی می کنیم رفتارهای دیگران را با فرض کردن خود به جای آنان٬ برای خود توضیح دهیم٬ که پدیده ای تکاملی است برای پیش دستی کردن اجداد ما بر دشمنان احتمالی. ولی وقتی به مرگ فکر می کنیم٬ در واقع به دیواری ادراکی برخورد می کنیم. ما چگونه می توانیم به این فکر کنیم که روزی دیگر نتوانیم فکر کنیم؟ فیلسوف اسپانیایی میگل دو اونامونو٬ در کتابش تحت عنوان «حس تراژیک زندگی» می نویسد: «سعی کنید هشیاری ذهن خود را نمایش عدم هشیاری پر کنید و خواهید دید که این کار غیر ممکن است. تلاش برای درک این موضوع٬ منجر به عذاب آورترین تالمات روحی میشود. ما نمی توانیم به عدم وجود خود فکر کنیم. »


از طرف دیگر٬ تصور اینکه اندیشیدن ما به شکلی ادامه می یابد بسیار ساده تر است. بر اساس آزمایشی که چند سال قبل در دانشگاه فلوریدا آتلانتیک انجام شد٬ به نظر میرسد که این کاری است که کودکان انجام می دهند. جسی بیرینگ و دیوید بیورکلاند٬ دو روانشناس که آزمایش را انجام دادند٬ نمایشی عروسکی ترتیب دادند که در آن موشی گرسنه و گم شده است و یک سوسمار او را در این حال می بیند. راویان داستان در انتهای قصه به بچه ها می گویند گه «آقا سوسماره موش رو خورد و آقا موشه دیگه زنده نیست.»

بعد از پایان نمایش٬ بیرینگ و بیورکلاند از بجه ها که بین ۴ تا ۱۲ سال بودند سوال کردند که معنی این عبارت که «موشه دیگه زنده نیست.» چیست؟ آیا موش هنوز گرسنه است؟ آیا هنوز خوابش می آید؟ آیا هنوز می خواهد که به خانه برود؟ بیشتر بچه ها پاسخ دادند که موش دیگر نیازی به خوردن و نوشیدن ندارد. ولی اکثر آنها٬ مخصوصا بچه های کم سن و سال تر بر این باور بودند که موش هنوز فکر می کند و مادرش را دوست دارد و عاشق پنیر است. بچه فهمیدند که بدن موش دیگر نمی تواند کار کند٬ ولی تعدا زیادی از آنها فکر می کردند که یک چیزی در ارتباط با موش هنوز زنده است.

بیرینگ که اینک در دانشگاه کویینز در بلفاست در ایرلند شمالی است٬ می گوید: «معماری روانی ما٬ ما را به فکر کردن به شیوه خاصی وا می دارد. در این آزمایش٬ دلیل اینکه باور به زندگی پس از مرگ به شدت رایج است٬ ریشه در عدم توانایی ما در شبیه سازی عدم وجود خودمان است.»


بیرینگ معتقد است که شبیه سازی عدم وجود کسانی که دوستشان داریم٬ به سادگی غیر ممکن است. بخش بزرگی از روابط ما٬ در ذهن ماست. بنابراین طبیعی است که بعد از مرگِ آن طرف٬ وجودِ او کماکان در ذهن ما ادامه پیدا کند. گاهی اوقات٬ وقتی به طرف تلفن می روید تا به خوهر خود زنگ بزنید٬ به راحتی ممکن است فراموش کنید که او مرده است٬ چرا که حتی وقتی او زنده بود٬ بخش بزرگی از ارتباط شما با او٬ خاطرات شما از او و مکالمات ذهنی شما با او بوده است. به علاوه٬ دستگاه «شناسایی عامل» ما٬ بعضی اوقات تایید می کند که درگذشتگان هنوز با ما هستند. وقتی نسیمی گونه تان را نوازش می کند٬ ناگهان یک شبه نورانی آشنا به نظر میرسد و دستگاه «شناسایی عامل» با حداکثر توان به کار می افتد. همچنین٬ رویاها راهی هستند برای تایید باور به زندگی پس از مرگ. وقتی بستگان درگذشته٬ از ورای قبور خود در رویاها پدیدار می شوند٬ انگار که زنده هستند.


ادامه دارد . . .

منبع
Friday, December 12, 2008
نگاه سنتی روانشناسانه تا سن ۴ سالگی اینگونه بوده است٬ کودکان گمان می کنند که ذهن افراد بی نقص است و همه افراد٬ آنچه را که او می داند٬ می دانند. از نظر یک کودک٬ همه افراد بی عیب و نقص‌اند. تمامی افراد دیگر٬ مخصوصا پدر و مادر٬ از دید او٬ دارای همان بینش و بصیرتی هستند که خدای ما دارد.

ولی در زمان مشخصی از رشد٬ این دید تغییر می کند. (بعضی از تحقیقات جدید مبنی بر این است که این موضوع حتی می تواند در سن ۱۵ ماهگی اتفاق بیافتد.) «آزمایش ِ باورِ غلط» تجربه کلاسیکی است که این مرز را به روشنی مشخص می کند. کودکان را به تماشای یک نمایش عروسکی می نشانند: جان در حالیکه یک تیله در دست دارد روی صحنه می آید و تیله را در جعبه یِ یک قرار می دهد و از صحنه بیرون میرود. سپس مری روی صحنه می آید و تیله را از جعبه یِ یک برمی دارد٬ آن را داخل جعبه یِ دو قرار می دهد و از صحنه خارج میشود. جان مجددا به صحنه می آید. در این لحظه از کودکان سوال میشود که جان در داخل کدام جعبه به دنبال تیله خواهد گشت؟

کودکان خردسال و کودکان مبتلا به بیماری آتیزم٬ پاسخ می دهند که او داخل جعبه یِ دو را نگاه خواهد کرد. ولی کودکان بالغ تر پاسخ سنجیده تری می دهند. آنها می دانند که جان ندید که مری تیله را از جعبه یِ یک به جعبه یِ دو منتقل کرد و تا آنجایی که جان می داند تیله باید هنوز در جعبه یِ یک باشد. در واقع کودکان بالغ تر تئوری اذهان را تا حدودی آموخته اند و می دانند که افراد ممکن است دارای افکار و باورهای غلط باشند و حتی با وجودی که می دانند تیله در جعبه یِ دو است٬ پاسخ می دهند که جان داخل جعبه یِ یک را نگاه خواهد کرد.

مزیت تکاملیِ روانشناسیِ عوام٬ بدیهی است. بر اساس اظهار نظر آتران٬ اجداد ما به چنین چیزی نیاز داشتند تا بتوانند در محیط خشن اطراف خود زنده بمانند. چرا که این تئوری به آنها اجازه میداد تا به سرعت و با کمترین هزینه افراد خوب را از افراد بد شناسایی کنند. ولی چگونه روانشناسی عوام (درک ذهن معمولیِ آدمهایِ معمولی) اجازه یِ باور به یک ذهنِ واقف به همه چیز را می دهد؟ و اگر معتقدان به تئوریِ «محصول فرعی» درست می گویند که این باور استفاده یِ اندکی در یافتن غذا و زاد و ولد داشته٬ چرا اجداد ما تا این حد بر آن مُصّر بوده اند؟

آتران٬ این اصرار را به «جهت اشتباه تکامل» نسبت می دهد. او معتقد است این اتفاق به کرات افتاده است: «تکامل همیشه چیزی را برای برآوردن هدفی تولید می کند و آن چیز همانگونه که باید٬ کار خواهد کرد. ولی از آن پس هیچ گونه کنترلی بر روی استفاده های دیگر آن وجود نخواهد داشت.» او در یک صبح آفتابی در یک کافه فرانسوی در منطقه بالایی برادوی٬ سعی می کرد این موضوع را تجزیه و تحلیل کند و وقتی ایده ای در مغزش جرقه زد٬ لبخندی بر لب آورد: سینه زنان! او توضیح می دهد که سینه زنان٬ رابطه مستقیم با هورمونهای زنانه دارد و یک جفت سینه با رشد کامل نشان از باروری زن دارد. بنابراین تکامل مغز مرد به گونه ای که سینه برجسته را ترجیح بدهد٬ یک استراتژی هوشمندانه بود. اما امروزه٬ سینه زن تنها برای تولید مثل استفاده نمیشود. امروزه از سینه زنان برای فروش همه چیز از دئودورانت تا آبجو استفاده میشود. آتران می گوید: «اگر یک مردم شناس مریخی به این موضوع نگاه کند٬ لابد خواهد گفت: بله! سینه زنان برای فروش محصولات بهداشتی و غذایی تکامل یافته است. این برداشت به همان اندازه در مورد مذهب هم اشتباه خواهد بود که مثلا بگوییم مذهب برای این به وجود آمده که انسانها به گونه خاصی رفتار کنند یا احساس تبعیت از چیز خاصی را داشته باشند.»

اما چیزی که آتران را بیش از هر چیز دیگر مجذوب خود کرده این است که «چرا مفهومی به نام خدا وجود دارد؟»

ایده خدایی بی نقص و اشتباه٬ آشنا و مانوس است٬ چیزی که بچه ها به سرعت آن را می پذیرند. این موضوع در آزمایشی که جاستین بَرِت اخیرا انجام داده٬ به وضوح دیده میشود. نوعی از آزمایش سنتیِ «باورِ غلط» ولی با اندکی طعمِ مذهبی. او به بچه ها جعبه ای داد که روی آن تصویر تعدادی بیسکویت بود. سپس از بچه ها پرسید فکر می کنید چه چیزی داخل جعبه است؟ و بچه ها پاسخ دادند: بیسکویت. اما او جعبه را باز کرد و به آنها نشان داد که داخل جعبه پر از سنگ است. او سپس از بچه ها دو سوال پرسید که به نظرشان آیا مادرشان می دانسته که واقعا چه چیزی داخل جعبه بوده؟ و دیگر اینکه خدا چطور؟ همانطور که آزمایش قبلی نشان داده بود٬ کودکان ۳ و ۴ ساله گمان می کنند که مادرشان هرگز اشتباه نمی کند و از آنجا که خودشان پاسخ صحیح را دریافته بودند پاسخ شان این بود که مادر خواهد گفت که داخل جعبه پر از سنگ است. اما بچه های ۵ و ۶ ساله می دانند که مادرشان هم ممکن است مثل بقیه افراد دارای باورهای نادرستی در ذهنش باشد٬ پاسخ می دانند که عکس روی جعبه حتی مادر را هم گمراه خواهد کرد و پاسخ مادر هم بیسکویت خواهد بود.

اما پاسخ خدا چه خواهد بود؟ صرف نظر از سن بچه ها٬ کودکان که همگی از خانواده های پروتستان بودند٬ پاسخ دادند که خدا حتما می داند که داخل جعبه چیست و پاسخ خواهد گفت که داخل جعبه پر از سنگ است. بچه های مسن تر تا حدودی روانشناسی عوام را آموخته اند و می دانند که تحت شرایط خاصی همه انسانها ممکن است دچار اشتباه شوند ولی خدا هرگز مرتکب اشتباه نمیشود.

بر اساس نظر معتقدان به نظریه «محصول فرعی»٬ قدر مسلم این است که کودکان با تمایلی برای باور به موجودی همه چیزدان و نادیدنی و غیر مادی به دنیا می آیند و سپس با بزرگ شدن در فرهنگهای مختلف٬ نقاط خالی باورشان را با قطعات فرهنگ مربوطه پر می کنند. پاول بلوم می گوید «این فرآیند تا حدودی شبیه فراگیری زبان است. ما با تمایل درونی به اعتقاد به دنیا می آییم٬ اما اینکه به یک خدای واحد معتقد شویم یا به خدایان متعدد٬ اینکه روح بعد از مرگ به بهشت میرود یا در کالبد حیوانی دیگر حلول می کند٬ جزئیاتی هستند که توسط فرهنگ شکل می گیرند.»

این جزئیات هر چه که باشند٬ در همه مذاهب یافت میشوند. بر اساس نظر معتقدان به تئوری «محصول فرعی»٬ جزئیاتی که رواج می یابند٬ آنهایی هستند که حداکثر انطباق را با معماری ذهن و مغز ما دارند. روان شناسان نشان داده اند که مردم با ایده های عجیب و غریب و ناآشنا - اما نه آنقدر عجیب که اصلا قابل باور نباشد - همراهی می کنند و وقایعی این چنین را باور می کنند. اعتقاد به خدا و عوامل ماوراء الطبیعه از این دسته اند. پاسکال بویر روانشناس و مردم شناس این گونه باورها را «ضدمنطق های حداقلی» می نامد: ایده هایی عجیب و غریب تا حدی که توجه را جلب کنند و به یاد بمانند اما نه آنقدر عجیب و دور از ذهن که کاملا طرد شوند. مثلا درخت سخنگو از این گونه ایده هاست و بعضی افراد ممکن است آن را به عنوان واقعیتی ماورأ الطبیعی باور کنند٬ اما درخت سخنگویی که پرواز هم می کند و در زمان هم سفر می کند٬ «ضد منطقی حداکثری» است و احتمال طرد کاملش توسط افراد٬ بیشتر است.


آتران به همراه «آرا نورنزایان» از دانشگاه بریتیش کلمبیا٬ در اوایل همین دهه تحقیقی در مورد عوامل «ضدمنطق حداقلی» انجام دادند. آنها لیستی شامل موجوداتی خیالی به دانشجویان کالج دادند و از آنها خواستند آنها را که «مذهبی تر» هستند٬ انتخاب کنند. به انتخاب دانشجویان٬ لیست متقاعد کننده موجودات مذهبی٬ شامل موجودات کمتر عجیب و غریب میشود.سنگی که فریاد می زند و می زاید یا لاک پشتی که حرف می زند و پرواز می کند در این لیست نیستند٬ در عوض جلبک دریایی خندان٬ بلوط گریان و اسب سخنگو در لیست موجودات «مذهبی تر» قرار گرفتند. آتران می نویسد: در این لیست٬ جلبک دریایی خندان٬ مشخصات یک عامل «ضد منطق حداقلی» را داراست٬ همین طور خدایی با صفات و ویژگیهای انسان گونه با این تفاوت که او همه چیز را می داند و ذهنی مستقل از جسم دارد.

ادامه دارد . . .

منبع
Thursday, December 4, 2008
استفن جی گولد٬ زیست شناس تکاملی مشهور دانشگاه هاروارد که در سال ۲۰۰۲ درگذشت٬ همکاری داشت به نام ریچارد لونتین٬ که مفهوم اسپندرل را برای پدیده هایی که به تنهایی ویژگی تکاملی تطبیقی ندارند٬ پیشنهاد کرد. او این عبارت را از معماری به عاریت گرفت. در معماری به ناحیه V شکل ایجاد شده بین دو سقف هلالی شکل اسپندرل گفته مشود. دلیلی برای وجود این سازه نیست مگر اینکه وقتی سقفهای هلالی در کنار یکدیگر قرار می گیرند٬ چنین سازه ای به خودی خود ایجاد میشود.


در معماری٬ یک اسپندرل می تواند بی مصرف یا کاربردی باشد. برای مثال٬ بعد از ساخت یک راه پله٬ فضای سه گوشی که البته خطری هم برای پایداری پله ایجاد نمی کند٬ در زیر پله ایجاد میشود. ولی از این فضای سه گوش خالی٬ میتوان به عنوان یک انباری استفاده‌یِ مفید کرد که البته ربطی به فلسفه ساخت راه پله ندارد. به درد بخور یا بی مصرف٬ فضای ایجاد شده زیر پله یک اسپندرل است و یک محصول فرعی ناخواسته است.

گولد می نویسد: «انتخاب طبیعی٬ موجب بزرگتر شدن مغز انسان شد. ولی بسیاری از توانایی ها و ویژگیهای ذهنی ما می توانند اسپندرل باشند. به این معنی که این ویژگیها و توانایی ها نتیجه فرعی ایجاد چنین ساختار پیچیده ای هستند.»

امکان محصول فرعی بودنِ خدا٬ راه تازه ای برای درک تکامل مذهب پیش پای آتران نهاد. ولی خدا دقیقا محصول فرعی چه چیزی می توانست باشد؟

سختی و مشقت زندگی انسانهای اولیه موجب تکامل ابزارهای ادراکی خاصی در آنها شد. در این میان میتوان به سه مورد برجسته اشاره کرد. توانایی تشخیص وجود ارگانیزم هایی که بالقوه خطرناک بودند٬ داستان سرایی فی البداهه در توضیح پدیده های طبیعی و مورد آخر٬ درک این نکته که اشخاص دیگر دارای ذهنی مستقل با خواسته ها و تمایلات مستقل هستند. روانشناسان این ابزارها را به ترتیب٬ شناسایی عامل(Agent Detection)٬ استدلال تصادفی (Casual Reasoning) و تئوری ذهن می نامند.

شناسایی عامل در فرآیند تکامل به وجود آمد٬ چون فرض وجود یک عامل - که حکم شاه کلید را برای موجودات صاحب اختیار بازی می کند- بیش از فرض عدم وجود آن به تطبیق با محیط کمک می کرد. اگر شما یک غارنشین در علفزارهای ساوانا باشید٬ به نفع شماست اگر فرض کنید حرکتی را که از گوشه چشم دیده اید٬ توسط عاملی (زنده) ایجاد شده و چیزی است که باید از آن گریخت حتی اگر اشتباه کنید. اگر این حرکت حاصل تکان برگهای خشک بود زنده خواهید ماند٬ ولی اگر کفتاری آماده حمله٬ عامل این حرکت باشد٬ مرگ شما قطعی است.


آزمایش کلاسیکی در این زمینه در سال ۱۹۴۰ توسط دو روانشناس به نامهای ماریان سیمل و فریتز هیدر انجام شده نشان می دهد که فرض وجود یک عامل آنچنان اتوماتیک اتفاق می افتد که حتی برای اشکال هندسی نیز صورت می گیرد. در این آزمایش٬ سوژه ها به تماشای فیلمی نشستند که در آن تعدادی مثلث و دایره به جهات مختلف حرکت می کردند. وقتی از آنها سوال شد که چه چیزی می بینند آنها با واژه هایی نطیر «تعقیب» و «تسخیر» فیلم را توضیح دادند. در واقع چیزی که آنها روی صفحه می دیدند حرکت تصادفی اشکال نبود٬ بلکه تعقیب٬ گریز و برنامه ریزی می دیدند.

پس اگر حرکتی در ورای دید ما صورت گیرد٬ فرض می کنیم عاملی باعث آن بوده٬ این عامل حیوان یا انسانی است که می تواند به صورت مستقل حرکت کند. این پدیده البته فقط به صورت یک طرفه کار می کند. بسیاری از مردم یک صخره را با خرس اشتباه می گیرند ولی تقریبا هیچ کس یک خرس را با یک صخره اشتباه نمی گیرد.

این موضوع جه ربطی با باور ما به ماوراء الطبیعه دارد؟ این به این معنی است که ذهن ما آماده ساخت چنین باوری است. ما آماده فرض وجود عوامل پنهان هستیم٬ حتی وقتی که این فرض با منطق در تضاد باشد. روانشناسی به نام جاستین برت٬ در سال ۲۰۰۴ در خلاصه ای از تئوری محصول فرعی نوشت: «مرکزی ترین مفهوم در مذاهب٬ مربوط به عامل ها است. چرا مردم باید به خدا باور داشته باشند؟ این «عوامل» همیشه ماهیت ماوراء الطبیعی دارند. مردمانی با قدرت های خارق العاده٬ مجسمه هایی که می توانند خواسته ها را برآورده سازند و ذهن هایی بدون جسم که می توانند بر ما و دنیا تاثیر بگذارند.»

دومین موردی که ما را آماده پذیرش مذهب می کند٬ استدلال تصادفی است. ذهن انسان به گونه ای تکامل پیدا کرده که برای موضوعی٬ هر چقدر تصادفی٬ داستانی کامل با مرور حوادث گذشته شامل مقدمه و موخره‌یِ کامل سر هم می کند. برت می نویسد: «ما به صورت خودکار و اغلب ناخودآگاه٬ به دنبال توضیحی برای اتفاقاتی که برایمان می افتد٬ می گردیم و «بالاخره رویدادها اتفاق می افتند» توضیح مناسبی نیست. خدایان به دلیل ویژگیهای عجیب فیزیکی و قدرتهای خارق العاده اسرار آمیزشان٬ کاندیداهای مناسبی برای توضیح دلیل وقوع موضوعات غیر معمول هستند.» یونانیان باستان باور داشتند که رعد صدای حاصل از حرکت عصای زئوس است. به شکل مشابه٬ زنی معاصر که سرطانش به رغم شانس ۱ به ۱۰ با موفقیت معالجه میشود٬ به دنبال داستانی برای توضیح زنده ماندن خودش می گردد. در محدوده استدلال های وی٬ فرض وقوع معجزه یا برآورده شدن دعاهایش بهتر می گنجد تا یک خوش شانسی محض.

سومین پدبده ذهنی ما نوعی برداشت اجتماعی است که تئوری ذهن نامیده میشود. ولی از آنجا که کلمه تئوری نوعی بار رسمی و خودآگاه بودن دارد٬ این عبارت برای توضیح پدیده ای تا این حد خودکار٬ کمی غریب است. عبارات دیگری که برای نامیدن این پدیده استفاده شده اند٬ عبارتند از «وضعیت عمدی» (Intentional stance) و «ادراک احتماعی» (Social cognition). عبارت جایگزین مناسبی هم هست که آتران ان را «روانشاسی عوام» می نامد.

روانشناسی عوام٬ آنطور که آتران و همکارانش آن را می بینند٬ برای کنار آمدن با بقیه در دنیای معاصر به همان اندازه ضروری است که در دنیای پیش از تاریخ بوده است. این پدیده به ما اجازه پیش بینی رفتارهای دیگران را می دهد. همچنین ما را قادر می کند که دیگران را به سمتی هدایت کنیم تا چیزی را باور کنند که ما می خواهیم. این پدیده در مرکز بسیاری از امور زندگی٬ از ازدواج گرفته تا بازی پوکر و روابط کاری وجود دارد. افراد فاقد این توانایی - مثل مبتلایان به بیماری آتیزم (خیالبافی و اوهام گرایی - مترجم) - به گونه ای معیوب هستند و قادر به تصور خود در موقعیت دیگران نیستند.

این فرآیند با فرض وجود اذهان شروع میشود٬ اذهان ما و دیگران٬ که قادر به دیدن و احساس کردن آن نیستیم. این موضوع تقریبا به صورت غریزی ما را مهیای پذیرش تفکیک قابل دیدن (جسم) از نادیدنی (ذهن) می کند. پال بلوم٬ روانشناس و مولف کتاب «فرزند دکارت» می گوید: «اگر شما قادر باشید فرض کنید افرادی دیگر دارای ذهن هستند٬ بدون اینکه قادر به لمس تجربی آن باشید٬ قدم کوچکی است به پذیرش وجود اذهانی که مجبور به اتصال به جسم نیستند و این به نوبه خود قدم کوچکی است به فرض وجود خدایی غیرمادی و دارای قدرت بی نهایت.

ادامه دارد . . .

منبع