Tuesday, February 10, 2009
بر اساس نظر بیرینگ٬ باور [به ماوراء الطبیعه]٬ سیستم پشتیبان انسان و روش واکنشیِ تفکر ماست. بیرینگ معتقد است: «ما ظرفیت روانی ساده ای داریم که به هر کسی اجازه می دهد در مورد پدیده های طبیعی غیر منتظره به ارائه دلیل بپردازد. به ما اجازه می دهد معانی عمیقی در دل رویدادهای بی معنی ببینیم. این طبیعی است. مغز ما این طوری کار می کند.»

هر چه که تئوری محصول جانبی بودن مذهب٬ فریبنده و وسوسه‌انگیز است٬ راه دیگری برای فکر کردن به تکامل مذهب وجود دارد. مذهب تکامل پیدا کرد به این دلیل که شانس بقای اجداد دور ما را افزایش می داد. این درست جایی است که بحث های داغ دانش خداشناسی در جریان است٬ جایی که گروهی از معتقدان به تئوری تطبیق٬ پرچم حمایت از مزایای اولیه باور مذهبی را در دست دارند و از فواید آن در جهت بقای انسان های اولیه جانبداری می کنند.

نکته ظریف در فکر کردن به مزایای باور مذهبی برای کمک به بقاء انسان٬ در اینجا نهفته است که اگر پدیده ای در روزگار فعلی کمکی به بقای انسان نکند٬ شاید در روزگاران دور این کار را میکرده است. این روشی است که داروینیست ها به توضیح بعضی ویژگیهای فیزیکی می پردازند که با وجود بی فایده بودن آنها در روزگار فعلی٬ هنوز هم وجود دارند. سوالاتی از قبیل: آیا این ویژگی می توانسته اجداد ما را در شکل دهی گروههای اجتماعی یاری کند؟ یا در تغذیه به آنها کمک کند؟ یا آنها را از کشته شدن محافطت کند؟٬ ممکن است ما را در رسیدن به پاسخ کمک کنند. برای مثال٬ مکانیزمی برای نگه داری کالری به شکل چربی٬ که در جوامع مملو از غذای امروز به شکل یک آسیب دیده میشود٬ احتمالا به اجداد ما کمک می کرده تا در ایام قحطی و خشکسالی به بقاء ادامه دهند.

پس تلاش برای توضیح ویژگیهای تطبیقی مذهب٬ به معنی جستجو برای یافتن اشکالی است که مذهب با آن به بقا و ازدیاد نسل انسانهای اولیه کمک می کرده است. آن طور که معتقدان به نظریه تطبیق قضیه را می بینند٬ این موضوع می تواند به دو شکل کار کند: فردی و اجتماعی. مذهب به افراد کمک کرد تا احساس بهتری داشته باشند٬ از فکر کردن درباره مرگ کمتر عذاب بکشند٬ بیشتر روی آینده تمرکز کنند و بیشتر از خودشان مراقبت کنند. آن طور که ویلیام جیمز می گوید: «مذهب٬ مردم را با طعم جدیدی آشنا کرد و به شکل هدیه ای وارد زندگی مردم شد. . . مثل یک بیمه امنیت٬ وضعیت آرامش بخش٬ و در رابطه با افراد دیگر٬ فضیلت دوست داشتن دیگران.»


به باور بعضی از معتقدان به نظریه تطبیق٬ اینگونه احساسات به افراد با ایمان کمک کرد تا بتوانند غذای بیشتری پیدا و ذخیره کنند٬ یا برای مثال به دلیل شهرت اخلاقی خوب٬ حس فرمانبرداری و زندگی عقلایی و هوشمندانه شان جفت های بهتری پیدا کنند. این مزیت می توانست در سطح گروهی هم مفید واقع شود: گروههای مذهبی به دلیل انسجام بیشتر و دارا بودن افرادی که آماده فداکاری برای گروه بودند و ثروت و منابع خود را با دیگران به اشتراک می گذاردند و آمادگی بیشتری برای جنگ داشتند٬ امکان بقای بیشتری نسبت به گروههای دیگر داشتند.


یکی از مشهورترین تطبیق گرایان٬ دیوید اسلون ویلسون است که هر از گاهی مانند خاری است در چشم آتران و ریچارد داوکینز. ویلسون که یک زیست شناس تکاملی در دانشگاه ایالتی نیویورک در بینگهمتون است٬ بیشتر مباحث خود را در سطح [تاثیر] گروهی [مذهب] متمرکز کرده است. او در کتابش تحت عنوان «کلیسای داروین: تکامل٬ مذهب و طبیعتِ جامعه» که در سال ۲۰۰۲ منتشر شد٬ همان سالی که کتاب آتران منتشر شد٬ دیدگاه تطبیق گرایان را به عرصه عموم آورد. او می نویسد: «اورگانیزم ها محصول انتخاب طبیعی هستند. از میان نسل های بی‌شمار گونه ها و انتخاب ها٬ اورگانیزم ها ویژگیهایی را کسب می کنند که به آنها امکان بقاء و تولید مثل در محیط شان را می دهد. هدف من روشن ساختن این نکته است که آیا گروههای انسانی به طور عام و گروههای مذهبی به طور خاص٬ به عنوان اورگانیزم در این دیدگاه صدق می کنند یا خیر.»

پدر ویلسون٬ اسلون ویلسون٬ نویسنده کتاب «مردی با جامه فلانل مشکی» بود. کتابی که یکی از شاخصه های ناهنجاری های جوامع حومه شهرنشین در اواسط دهه ۵۰ بود و فیلمی نیز با بازی «گرگوری پک» از روی آن ساخته شد. اسلون ویلسون تبدیل به شخصیتی مشهور شد که زنان جوان از او امضا می گرفتند٬ مخصوصا بعد از انتشار دومین رمانش «یک جای تابستانی» که تبدیل به فیلم پرفروش دیگری شد. پسر در حالی بزرگ می شد که آرزو داشت کاری کند که باعث افتخار پدر شود.

ویلسون با صدایی لرزان در یک مکالمه تلفنی می گوید: «من می‌دانستم که نمی توانم داستان‌نویس بشوم. پس دورترین چیز به ادبیات را انتخاب کردم: علوم» او با آرامش و صداقت تمام می گوید که انگیزه وی چه بود: «من خیلی جاه طلب بودم و مایل بودم اثری از خودم بر جای بگذارم.» او می گوید به تکامل انسان روی آورد به این دلیل که تا حدودی تمایل به ادبیات را از پدرش داشت و همچنین رشته مورد نظر وی توجه یک داستان نویس را نسبت به انگیزه ها٬ کوشش ها و پیوستگی های انسانی طلب می کرد٬ به علاوه شامه یک رمان نویس برای روایت کردن این موضوع ضروری بود.

ویلسون در نهایت تصمیم گرفت به مذهب بپردازد٬ نه تنها به این دلیل که مذهب برای شخص خودش اهمیت داشت٬ او در یک خانواده سکولار پروتستان بزرگ شد و به گفته خودش مدت زیادی بی اعتقاد به خدا بوده است٬ بلکه به این دلیل که مذهب عینک تازه ای بود برای نگاهی جدید و احیای شاخه ای از تکامل که پرداختن به آن موجب شرمساری بود. زمانی که ویلسون در دهه ۷۰ در دانشگاه میشیگان دانشجو بود٬ داروینسیت ها نسبت به ایده تکامل گروهی انتقاد داشتند٬ آنها با این ایده که گروههای انسانی مانند کندوهای زنبور یا لانه مورچگان می توانند به منزله اورگانیزمی مستقل عمل کنند مخالف بودند. پس او تصمیم گرفت که به نجات ایده اش که دست کم گرفته می شد٬ بپردازد. او به خاطر می آورد: «من فکر کردم٬ اوه! دفاع کردن از ایده انتخاب گروهی کار بزرگی خواهد بود. این موضوع تا دهه ۹۰ اتفاق نیافتاد٬ زمانی که او متوجه شد: «مذهب فرصت تازه ای پدید آورد تا نشان دهم که انتخاب گروهی به هر حال ایده درستی بود.»


ادامه دارد . . .

منبع
blog comments powered by Disqus