Thursday, December 25, 2008
«ضد منطق بودن حداقلی» به تنهایی٬ برای قرار دادن یک «عامل» در سیستم باور مردم کافی نیست. برای به وجود آمدن «باور»٬ یک فاکتور احساسی نیز مورد نیاز است. آتران می گوید: «زمانی که احساس وارد ماجرا میشود٬ احتمال باور کردن آنچه مذهب از شما میخواهد٬ بیشتر میشود.» مذاهب٬ از طریق تشریفات و آیین های مذهبی به احساسات مردم دامن می زنند. خم و راست شدن٬ آواز خواندن و نواختن موزون موسیقی گاهی انسان را به شکل فیزیکی برمی انگیزند که می تواند حتی به مرز جنون و خلسه برسد. در زمان برانگیخته شدن احساسات٬ قدرت مذهب افزایش می یابد٬ زمانی که بحران های روحی برای اشخاص پیش می آید٬ آن زمان است که افراد با ایمان تبدیل به کاهن و کشیش می شوند. و البته مهم ترین بحران در زندگی اشخاص که مذهب میتواند پاسخ های قدرتمندی به آن بدهد٬ زمانی است که شخص با فنا و مرگ روبرو میشود.
در داستانِ مشهورِ جان آپدایک به نام «پرهای کبوتر»٬ دیوید چهارده ساله زمان زیادی را به فکر کردن درباره مرگ می گذراند. او گمان می کند که وقتی بزرگتر ها از زندگی دائمی روح پس از مرگ حرف می زنند٬ دروغ می گویند. او مرتب مچ آنها را در حرفهای ضد و نقیض شان در مورد اینکه دقیقا روح در کجا به زندگی دائمی می پردازد٬ می گیرد. او با گریه به مادرش می گوید: «نمی بینی؟ اگر ما بمیریم . بعدش چیزی نباشد٬ تمام خورشید و زمینها و فلان و بهمان نباشند٬ چه چیز باقی می ماند؟ وحشت؟ اینها همه اش دریایی از وحشت است.»

داستان با یک الهام کوچک و آرامشی بی پایان برای دیوید خاتمه می یابد. پسر کوچک به عنوان هدیه تولد پانزده سالگی اش یک تفنگ از والدینش می گیرد و با آن به شکار کبوترهایی که در مزرعه مادربزرگش لانه کرده اند٬ می پردازد. او قبل از دفن کبوترها به بررسی پرهای پرندگان مرده می پردازد. او مجذوب رنگارنگی پرهای پرندگان است و با خود می اندیشد: «به نظر میرسد که طراحی این پرها با یک حالت روحانی و شور کنترل شده به اجرا در آمده است.» و ناگهان ترسی که او را به ستوه آورده بود جای خود را به «حسی لغزنده در امتداد عصب هایش که به نظر میرسد با دستهای باد ایجاد شده اند» می دهد و «او در آغوش اطمینان و یقین خویش آرام می گیرد: خدایی که در آفرینش این پرندگان بی ارزش اینگونه ولخرجی و دست و دلبازی به خرج داده٬ بدون شک اجازه نخواهد داد خلقت او با دریغ وی از زندگی ابدی٬ ویران شود.»


ترس از مرگ یکی از لایه های پنهان اعتقاد (به ماوراء) است. یاد اجداد درگذشته٬ ارواح٬ خدایان فنا ناپذیر٬ بهشت و جهنم٬ روح جاودانی: تصور وجود ماوراء و حیات روحانی٬ قلب تپنده‌ی تقریبا همه مذاهب است. بر اساس نظر بعضی از معتقدان نظریه تطبیق٬ این یکی از نقش های مذهب است که انسان را آماده پذیرش واقعیت شوم مرگ کند. آنها می گویند باور به خدا و زندگی پس از مرگ٬ به ما کمک می کند تا فرصت کوتاه ما روی زمین و زندگی‌ای بی رحم و کوتاه٬ منطقی جلوه کند. مذهب می تواند به داغ دیدگان٬ آرامش و به وحشت زدگان٬ آسایش خیال عطا کند.

در مقابل معتقدان به نظریه «محصول فرعی» پاسخ می دهند٬ گفتن اینکه این باورها نوعی تسلی و دلداری هستند٬ به این معنی نیست که به اجداد ما مزیتی تکاملی بخشیده اند. پاسکال بویر٬ یکی از پیشگامان تئوری محصول فرعی بودن مذهب٬ می نویسد: «ذهن انسان٬ برای مقابله با شرایط ترس و استرس٬ به اندازه کافی آرامش کاذب تولید نمی کند. در حقیقت هر موجودی متمایل به چنین فریبی٬ نمی توانسته مدت زیادی بقا پیدا کند.»

این پدیده٬ چه نتیجه تطبیق با شرایط باشد یا نه٬ باور به زندگی پس از مرگ از دو راه گسترش می یابد: از طریق شدت تمایل و اشتیاق افراد به درست بودن آن و از طریق تاییدی که از دنیای واقعی می گیرد. اگر برگردیم به بحث روانشناسی عوام٬ ما سعی می کنیم رفتارهای دیگران را با فرض کردن خود به جای آنان٬ برای خود توضیح دهیم٬ که پدیده ای تکاملی است برای پیش دستی کردن اجداد ما بر دشمنان احتمالی. ولی وقتی به مرگ فکر می کنیم٬ در واقع به دیواری ادراکی برخورد می کنیم. ما چگونه می توانیم به این فکر کنیم که روزی دیگر نتوانیم فکر کنیم؟ فیلسوف اسپانیایی میگل دو اونامونو٬ در کتابش تحت عنوان «حس تراژیک زندگی» می نویسد: «سعی کنید هشیاری ذهن خود را نمایش عدم هشیاری پر کنید و خواهید دید که این کار غیر ممکن است. تلاش برای درک این موضوع٬ منجر به عذاب آورترین تالمات روحی میشود. ما نمی توانیم به عدم وجود خود فکر کنیم. »


از طرف دیگر٬ تصور اینکه اندیشیدن ما به شکلی ادامه می یابد بسیار ساده تر است. بر اساس آزمایشی که چند سال قبل در دانشگاه فلوریدا آتلانتیک انجام شد٬ به نظر میرسد که این کاری است که کودکان انجام می دهند. جسی بیرینگ و دیوید بیورکلاند٬ دو روانشناس که آزمایش را انجام دادند٬ نمایشی عروسکی ترتیب دادند که در آن موشی گرسنه و گم شده است و یک سوسمار او را در این حال می بیند. راویان داستان در انتهای قصه به بچه ها می گویند گه «آقا سوسماره موش رو خورد و آقا موشه دیگه زنده نیست.»

بعد از پایان نمایش٬ بیرینگ و بیورکلاند از بجه ها که بین ۴ تا ۱۲ سال بودند سوال کردند که معنی این عبارت که «موشه دیگه زنده نیست.» چیست؟ آیا موش هنوز گرسنه است؟ آیا هنوز خوابش می آید؟ آیا هنوز می خواهد که به خانه برود؟ بیشتر بچه ها پاسخ دادند که موش دیگر نیازی به خوردن و نوشیدن ندارد. ولی اکثر آنها٬ مخصوصا بچه های کم سن و سال تر بر این باور بودند که موش هنوز فکر می کند و مادرش را دوست دارد و عاشق پنیر است. بچه فهمیدند که بدن موش دیگر نمی تواند کار کند٬ ولی تعدا زیادی از آنها فکر می کردند که یک چیزی در ارتباط با موش هنوز زنده است.

بیرینگ که اینک در دانشگاه کویینز در بلفاست در ایرلند شمالی است٬ می گوید: «معماری روانی ما٬ ما را به فکر کردن به شیوه خاصی وا می دارد. در این آزمایش٬ دلیل اینکه باور به زندگی پس از مرگ به شدت رایج است٬ ریشه در عدم توانایی ما در شبیه سازی عدم وجود خودمان است.»


بیرینگ معتقد است که شبیه سازی عدم وجود کسانی که دوستشان داریم٬ به سادگی غیر ممکن است. بخش بزرگی از روابط ما٬ در ذهن ماست. بنابراین طبیعی است که بعد از مرگِ آن طرف٬ وجودِ او کماکان در ذهن ما ادامه پیدا کند. گاهی اوقات٬ وقتی به طرف تلفن می روید تا به خوهر خود زنگ بزنید٬ به راحتی ممکن است فراموش کنید که او مرده است٬ چرا که حتی وقتی او زنده بود٬ بخش بزرگی از ارتباط شما با او٬ خاطرات شما از او و مکالمات ذهنی شما با او بوده است. به علاوه٬ دستگاه «شناسایی عامل» ما٬ بعضی اوقات تایید می کند که درگذشتگان هنوز با ما هستند. وقتی نسیمی گونه تان را نوازش می کند٬ ناگهان یک شبه نورانی آشنا به نظر میرسد و دستگاه «شناسایی عامل» با حداکثر توان به کار می افتد. همچنین٬ رویاها راهی هستند برای تایید باور به زندگی پس از مرگ. وقتی بستگان درگذشته٬ از ورای قبور خود در رویاها پدیدار می شوند٬ انگار که زنده هستند.


ادامه دارد . . .

منبع
Friday, December 12, 2008
نگاه سنتی روانشناسانه تا سن ۴ سالگی اینگونه بوده است٬ کودکان گمان می کنند که ذهن افراد بی نقص است و همه افراد٬ آنچه را که او می داند٬ می دانند. از نظر یک کودک٬ همه افراد بی عیب و نقص‌اند. تمامی افراد دیگر٬ مخصوصا پدر و مادر٬ از دید او٬ دارای همان بینش و بصیرتی هستند که خدای ما دارد.

ولی در زمان مشخصی از رشد٬ این دید تغییر می کند. (بعضی از تحقیقات جدید مبنی بر این است که این موضوع حتی می تواند در سن ۱۵ ماهگی اتفاق بیافتد.) «آزمایش ِ باورِ غلط» تجربه کلاسیکی است که این مرز را به روشنی مشخص می کند. کودکان را به تماشای یک نمایش عروسکی می نشانند: جان در حالیکه یک تیله در دست دارد روی صحنه می آید و تیله را در جعبه یِ یک قرار می دهد و از صحنه بیرون میرود. سپس مری روی صحنه می آید و تیله را از جعبه یِ یک برمی دارد٬ آن را داخل جعبه یِ دو قرار می دهد و از صحنه خارج میشود. جان مجددا به صحنه می آید. در این لحظه از کودکان سوال میشود که جان در داخل کدام جعبه به دنبال تیله خواهد گشت؟

کودکان خردسال و کودکان مبتلا به بیماری آتیزم٬ پاسخ می دهند که او داخل جعبه یِ دو را نگاه خواهد کرد. ولی کودکان بالغ تر پاسخ سنجیده تری می دهند. آنها می دانند که جان ندید که مری تیله را از جعبه یِ یک به جعبه یِ دو منتقل کرد و تا آنجایی که جان می داند تیله باید هنوز در جعبه یِ یک باشد. در واقع کودکان بالغ تر تئوری اذهان را تا حدودی آموخته اند و می دانند که افراد ممکن است دارای افکار و باورهای غلط باشند و حتی با وجودی که می دانند تیله در جعبه یِ دو است٬ پاسخ می دهند که جان داخل جعبه یِ یک را نگاه خواهد کرد.

مزیت تکاملیِ روانشناسیِ عوام٬ بدیهی است. بر اساس اظهار نظر آتران٬ اجداد ما به چنین چیزی نیاز داشتند تا بتوانند در محیط خشن اطراف خود زنده بمانند. چرا که این تئوری به آنها اجازه میداد تا به سرعت و با کمترین هزینه افراد خوب را از افراد بد شناسایی کنند. ولی چگونه روانشناسی عوام (درک ذهن معمولیِ آدمهایِ معمولی) اجازه یِ باور به یک ذهنِ واقف به همه چیز را می دهد؟ و اگر معتقدان به تئوریِ «محصول فرعی» درست می گویند که این باور استفاده یِ اندکی در یافتن غذا و زاد و ولد داشته٬ چرا اجداد ما تا این حد بر آن مُصّر بوده اند؟

آتران٬ این اصرار را به «جهت اشتباه تکامل» نسبت می دهد. او معتقد است این اتفاق به کرات افتاده است: «تکامل همیشه چیزی را برای برآوردن هدفی تولید می کند و آن چیز همانگونه که باید٬ کار خواهد کرد. ولی از آن پس هیچ گونه کنترلی بر روی استفاده های دیگر آن وجود نخواهد داشت.» او در یک صبح آفتابی در یک کافه فرانسوی در منطقه بالایی برادوی٬ سعی می کرد این موضوع را تجزیه و تحلیل کند و وقتی ایده ای در مغزش جرقه زد٬ لبخندی بر لب آورد: سینه زنان! او توضیح می دهد که سینه زنان٬ رابطه مستقیم با هورمونهای زنانه دارد و یک جفت سینه با رشد کامل نشان از باروری زن دارد. بنابراین تکامل مغز مرد به گونه ای که سینه برجسته را ترجیح بدهد٬ یک استراتژی هوشمندانه بود. اما امروزه٬ سینه زن تنها برای تولید مثل استفاده نمیشود. امروزه از سینه زنان برای فروش همه چیز از دئودورانت تا آبجو استفاده میشود. آتران می گوید: «اگر یک مردم شناس مریخی به این موضوع نگاه کند٬ لابد خواهد گفت: بله! سینه زنان برای فروش محصولات بهداشتی و غذایی تکامل یافته است. این برداشت به همان اندازه در مورد مذهب هم اشتباه خواهد بود که مثلا بگوییم مذهب برای این به وجود آمده که انسانها به گونه خاصی رفتار کنند یا احساس تبعیت از چیز خاصی را داشته باشند.»

اما چیزی که آتران را بیش از هر چیز دیگر مجذوب خود کرده این است که «چرا مفهومی به نام خدا وجود دارد؟»

ایده خدایی بی نقص و اشتباه٬ آشنا و مانوس است٬ چیزی که بچه ها به سرعت آن را می پذیرند. این موضوع در آزمایشی که جاستین بَرِت اخیرا انجام داده٬ به وضوح دیده میشود. نوعی از آزمایش سنتیِ «باورِ غلط» ولی با اندکی طعمِ مذهبی. او به بچه ها جعبه ای داد که روی آن تصویر تعدادی بیسکویت بود. سپس از بچه ها پرسید فکر می کنید چه چیزی داخل جعبه است؟ و بچه ها پاسخ دادند: بیسکویت. اما او جعبه را باز کرد و به آنها نشان داد که داخل جعبه پر از سنگ است. او سپس از بچه ها دو سوال پرسید که به نظرشان آیا مادرشان می دانسته که واقعا چه چیزی داخل جعبه بوده؟ و دیگر اینکه خدا چطور؟ همانطور که آزمایش قبلی نشان داده بود٬ کودکان ۳ و ۴ ساله گمان می کنند که مادرشان هرگز اشتباه نمی کند و از آنجا که خودشان پاسخ صحیح را دریافته بودند پاسخ شان این بود که مادر خواهد گفت که داخل جعبه پر از سنگ است. اما بچه های ۵ و ۶ ساله می دانند که مادرشان هم ممکن است مثل بقیه افراد دارای باورهای نادرستی در ذهنش باشد٬ پاسخ می دانند که عکس روی جعبه حتی مادر را هم گمراه خواهد کرد و پاسخ مادر هم بیسکویت خواهد بود.

اما پاسخ خدا چه خواهد بود؟ صرف نظر از سن بچه ها٬ کودکان که همگی از خانواده های پروتستان بودند٬ پاسخ دادند که خدا حتما می داند که داخل جعبه چیست و پاسخ خواهد گفت که داخل جعبه پر از سنگ است. بچه های مسن تر تا حدودی روانشناسی عوام را آموخته اند و می دانند که تحت شرایط خاصی همه انسانها ممکن است دچار اشتباه شوند ولی خدا هرگز مرتکب اشتباه نمیشود.

بر اساس نظر معتقدان به نظریه «محصول فرعی»٬ قدر مسلم این است که کودکان با تمایلی برای باور به موجودی همه چیزدان و نادیدنی و غیر مادی به دنیا می آیند و سپس با بزرگ شدن در فرهنگهای مختلف٬ نقاط خالی باورشان را با قطعات فرهنگ مربوطه پر می کنند. پاول بلوم می گوید «این فرآیند تا حدودی شبیه فراگیری زبان است. ما با تمایل درونی به اعتقاد به دنیا می آییم٬ اما اینکه به یک خدای واحد معتقد شویم یا به خدایان متعدد٬ اینکه روح بعد از مرگ به بهشت میرود یا در کالبد حیوانی دیگر حلول می کند٬ جزئیاتی هستند که توسط فرهنگ شکل می گیرند.»

این جزئیات هر چه که باشند٬ در همه مذاهب یافت میشوند. بر اساس نظر معتقدان به تئوری «محصول فرعی»٬ جزئیاتی که رواج می یابند٬ آنهایی هستند که حداکثر انطباق را با معماری ذهن و مغز ما دارند. روان شناسان نشان داده اند که مردم با ایده های عجیب و غریب و ناآشنا - اما نه آنقدر عجیب که اصلا قابل باور نباشد - همراهی می کنند و وقایعی این چنین را باور می کنند. اعتقاد به خدا و عوامل ماوراء الطبیعه از این دسته اند. پاسکال بویر روانشناس و مردم شناس این گونه باورها را «ضدمنطق های حداقلی» می نامد: ایده هایی عجیب و غریب تا حدی که توجه را جلب کنند و به یاد بمانند اما نه آنقدر عجیب و دور از ذهن که کاملا طرد شوند. مثلا درخت سخنگو از این گونه ایده هاست و بعضی افراد ممکن است آن را به عنوان واقعیتی ماورأ الطبیعی باور کنند٬ اما درخت سخنگویی که پرواز هم می کند و در زمان هم سفر می کند٬ «ضد منطقی حداکثری» است و احتمال طرد کاملش توسط افراد٬ بیشتر است.


آتران به همراه «آرا نورنزایان» از دانشگاه بریتیش کلمبیا٬ در اوایل همین دهه تحقیقی در مورد عوامل «ضدمنطق حداقلی» انجام دادند. آنها لیستی شامل موجوداتی خیالی به دانشجویان کالج دادند و از آنها خواستند آنها را که «مذهبی تر» هستند٬ انتخاب کنند. به انتخاب دانشجویان٬ لیست متقاعد کننده موجودات مذهبی٬ شامل موجودات کمتر عجیب و غریب میشود.سنگی که فریاد می زند و می زاید یا لاک پشتی که حرف می زند و پرواز می کند در این لیست نیستند٬ در عوض جلبک دریایی خندان٬ بلوط گریان و اسب سخنگو در لیست موجودات «مذهبی تر» قرار گرفتند. آتران می نویسد: در این لیست٬ جلبک دریایی خندان٬ مشخصات یک عامل «ضد منطق حداقلی» را داراست٬ همین طور خدایی با صفات و ویژگیهای انسان گونه با این تفاوت که او همه چیز را می داند و ذهنی مستقل از جسم دارد.

ادامه دارد . . .

منبع
Thursday, December 4, 2008
استفن جی گولد٬ زیست شناس تکاملی مشهور دانشگاه هاروارد که در سال ۲۰۰۲ درگذشت٬ همکاری داشت به نام ریچارد لونتین٬ که مفهوم اسپندرل را برای پدیده هایی که به تنهایی ویژگی تکاملی تطبیقی ندارند٬ پیشنهاد کرد. او این عبارت را از معماری به عاریت گرفت. در معماری به ناحیه V شکل ایجاد شده بین دو سقف هلالی شکل اسپندرل گفته مشود. دلیلی برای وجود این سازه نیست مگر اینکه وقتی سقفهای هلالی در کنار یکدیگر قرار می گیرند٬ چنین سازه ای به خودی خود ایجاد میشود.


در معماری٬ یک اسپندرل می تواند بی مصرف یا کاربردی باشد. برای مثال٬ بعد از ساخت یک راه پله٬ فضای سه گوشی که البته خطری هم برای پایداری پله ایجاد نمی کند٬ در زیر پله ایجاد میشود. ولی از این فضای سه گوش خالی٬ میتوان به عنوان یک انباری استفاده‌یِ مفید کرد که البته ربطی به فلسفه ساخت راه پله ندارد. به درد بخور یا بی مصرف٬ فضای ایجاد شده زیر پله یک اسپندرل است و یک محصول فرعی ناخواسته است.

گولد می نویسد: «انتخاب طبیعی٬ موجب بزرگتر شدن مغز انسان شد. ولی بسیاری از توانایی ها و ویژگیهای ذهنی ما می توانند اسپندرل باشند. به این معنی که این ویژگیها و توانایی ها نتیجه فرعی ایجاد چنین ساختار پیچیده ای هستند.»

امکان محصول فرعی بودنِ خدا٬ راه تازه ای برای درک تکامل مذهب پیش پای آتران نهاد. ولی خدا دقیقا محصول فرعی چه چیزی می توانست باشد؟

سختی و مشقت زندگی انسانهای اولیه موجب تکامل ابزارهای ادراکی خاصی در آنها شد. در این میان میتوان به سه مورد برجسته اشاره کرد. توانایی تشخیص وجود ارگانیزم هایی که بالقوه خطرناک بودند٬ داستان سرایی فی البداهه در توضیح پدیده های طبیعی و مورد آخر٬ درک این نکته که اشخاص دیگر دارای ذهنی مستقل با خواسته ها و تمایلات مستقل هستند. روانشناسان این ابزارها را به ترتیب٬ شناسایی عامل(Agent Detection)٬ استدلال تصادفی (Casual Reasoning) و تئوری ذهن می نامند.

شناسایی عامل در فرآیند تکامل به وجود آمد٬ چون فرض وجود یک عامل - که حکم شاه کلید را برای موجودات صاحب اختیار بازی می کند- بیش از فرض عدم وجود آن به تطبیق با محیط کمک می کرد. اگر شما یک غارنشین در علفزارهای ساوانا باشید٬ به نفع شماست اگر فرض کنید حرکتی را که از گوشه چشم دیده اید٬ توسط عاملی (زنده) ایجاد شده و چیزی است که باید از آن گریخت حتی اگر اشتباه کنید. اگر این حرکت حاصل تکان برگهای خشک بود زنده خواهید ماند٬ ولی اگر کفتاری آماده حمله٬ عامل این حرکت باشد٬ مرگ شما قطعی است.


آزمایش کلاسیکی در این زمینه در سال ۱۹۴۰ توسط دو روانشناس به نامهای ماریان سیمل و فریتز هیدر انجام شده نشان می دهد که فرض وجود یک عامل آنچنان اتوماتیک اتفاق می افتد که حتی برای اشکال هندسی نیز صورت می گیرد. در این آزمایش٬ سوژه ها به تماشای فیلمی نشستند که در آن تعدادی مثلث و دایره به جهات مختلف حرکت می کردند. وقتی از آنها سوال شد که چه چیزی می بینند آنها با واژه هایی نطیر «تعقیب» و «تسخیر» فیلم را توضیح دادند. در واقع چیزی که آنها روی صفحه می دیدند حرکت تصادفی اشکال نبود٬ بلکه تعقیب٬ گریز و برنامه ریزی می دیدند.

پس اگر حرکتی در ورای دید ما صورت گیرد٬ فرض می کنیم عاملی باعث آن بوده٬ این عامل حیوان یا انسانی است که می تواند به صورت مستقل حرکت کند. این پدیده البته فقط به صورت یک طرفه کار می کند. بسیاری از مردم یک صخره را با خرس اشتباه می گیرند ولی تقریبا هیچ کس یک خرس را با یک صخره اشتباه نمی گیرد.

این موضوع جه ربطی با باور ما به ماوراء الطبیعه دارد؟ این به این معنی است که ذهن ما آماده ساخت چنین باوری است. ما آماده فرض وجود عوامل پنهان هستیم٬ حتی وقتی که این فرض با منطق در تضاد باشد. روانشناسی به نام جاستین برت٬ در سال ۲۰۰۴ در خلاصه ای از تئوری محصول فرعی نوشت: «مرکزی ترین مفهوم در مذاهب٬ مربوط به عامل ها است. چرا مردم باید به خدا باور داشته باشند؟ این «عوامل» همیشه ماهیت ماوراء الطبیعی دارند. مردمانی با قدرت های خارق العاده٬ مجسمه هایی که می توانند خواسته ها را برآورده سازند و ذهن هایی بدون جسم که می توانند بر ما و دنیا تاثیر بگذارند.»

دومین موردی که ما را آماده پذیرش مذهب می کند٬ استدلال تصادفی است. ذهن انسان به گونه ای تکامل پیدا کرده که برای موضوعی٬ هر چقدر تصادفی٬ داستانی کامل با مرور حوادث گذشته شامل مقدمه و موخره‌یِ کامل سر هم می کند. برت می نویسد: «ما به صورت خودکار و اغلب ناخودآگاه٬ به دنبال توضیحی برای اتفاقاتی که برایمان می افتد٬ می گردیم و «بالاخره رویدادها اتفاق می افتند» توضیح مناسبی نیست. خدایان به دلیل ویژگیهای عجیب فیزیکی و قدرتهای خارق العاده اسرار آمیزشان٬ کاندیداهای مناسبی برای توضیح دلیل وقوع موضوعات غیر معمول هستند.» یونانیان باستان باور داشتند که رعد صدای حاصل از حرکت عصای زئوس است. به شکل مشابه٬ زنی معاصر که سرطانش به رغم شانس ۱ به ۱۰ با موفقیت معالجه میشود٬ به دنبال داستانی برای توضیح زنده ماندن خودش می گردد. در محدوده استدلال های وی٬ فرض وقوع معجزه یا برآورده شدن دعاهایش بهتر می گنجد تا یک خوش شانسی محض.

سومین پدبده ذهنی ما نوعی برداشت اجتماعی است که تئوری ذهن نامیده میشود. ولی از آنجا که کلمه تئوری نوعی بار رسمی و خودآگاه بودن دارد٬ این عبارت برای توضیح پدیده ای تا این حد خودکار٬ کمی غریب است. عبارات دیگری که برای نامیدن این پدیده استفاده شده اند٬ عبارتند از «وضعیت عمدی» (Intentional stance) و «ادراک احتماعی» (Social cognition). عبارت جایگزین مناسبی هم هست که آتران ان را «روانشاسی عوام» می نامد.

روانشناسی عوام٬ آنطور که آتران و همکارانش آن را می بینند٬ برای کنار آمدن با بقیه در دنیای معاصر به همان اندازه ضروری است که در دنیای پیش از تاریخ بوده است. این پدیده به ما اجازه پیش بینی رفتارهای دیگران را می دهد. همچنین ما را قادر می کند که دیگران را به سمتی هدایت کنیم تا چیزی را باور کنند که ما می خواهیم. این پدیده در مرکز بسیاری از امور زندگی٬ از ازدواج گرفته تا بازی پوکر و روابط کاری وجود دارد. افراد فاقد این توانایی - مثل مبتلایان به بیماری آتیزم (خیالبافی و اوهام گرایی - مترجم) - به گونه ای معیوب هستند و قادر به تصور خود در موقعیت دیگران نیستند.

این فرآیند با فرض وجود اذهان شروع میشود٬ اذهان ما و دیگران٬ که قادر به دیدن و احساس کردن آن نیستیم. این موضوع تقریبا به صورت غریزی ما را مهیای پذیرش تفکیک قابل دیدن (جسم) از نادیدنی (ذهن) می کند. پال بلوم٬ روانشناس و مولف کتاب «فرزند دکارت» می گوید: «اگر شما قادر باشید فرض کنید افرادی دیگر دارای ذهن هستند٬ بدون اینکه قادر به لمس تجربی آن باشید٬ قدم کوچکی است به پذیرش وجود اذهانی که مجبور به اتصال به جسم نیستند و این به نوبه خود قدم کوچکی است به فرض وجود خدایی غیرمادی و دارای قدرت بی نهایت.

ادامه دارد . . .

منبع
Thursday, November 27, 2008
فرشتگان٬ شیاطین٬ جادوگران٬ خدایان و ارواح٬ همگی از زمانی که بشر شروع به داستان سرایی کرد٬ چاشنی باورهای مذهبی عوام بوده اند. چارلز داروین در کتابش به نام «هبوط (یا فرود) بشر» (Descent of Man) اشاره می کند: «به نظر میرسد که اعتقاد به عوامل ماورایی در همه دنیا رایج است.» بر اساس نظر مردم شناسان٬ مذاهبی که در مشخصه های خاص ماوراء الطبیعه از قبیل خدای واحد یا خدایان متعدد٬ زندگی پس از مرگ و تغییر مسیر طبیعی رخدادها با دعا یا مراسم مذهبی٬ اشتراک دارند٬ تقریبا در تمامی فرهنگهای روی زمین یافت میشوند.

این موضوع قطعا در ایالات متحده آمریکا درست است. بر اساس آماری از موسسه Harris Poll در سال ۲۰۰۵ از هر ۱۰ آمریکایی ۶ نفر به جهنم و شیطان و از هر ۱۰ نفر ۷ نفر به وجود فرشتگان٬ بهشت٬ معجزات و زندگی پس از مرگ اعتقاد دارند.


در یک نظرخواهی از دانشگاه بیلور (Baylor University) که در سال ۲۰۰۶ انجام شده٬ مشخص شد که ۹۲ درصد پاسخ دهندگان به نوعی خدای شخصی (خدای شاخص انسان وار) باور دارند. خدایی با مشخصات منحصر به فرد از خدایی قاهر و جبار گرفته تا خدایی کریم و خیراندیش.


وقتی یک خصیصه‌ای به صورت جهانی یافت میشود٬ زیست شناسان به دنبال توضیحی ژنتیکی برای آن می گردند و مایلند بدانند که این ژن یا ژن ها چگونه به بقا و ازدیاد نسل موجودی کمک کرده اند. این کار بیشتر به صورت فرضی انجام می گیرد: «زمانی که بشر ابتدائا متکامل شد٬ برای گونه خاصی که با یک جهش ژنتیکی صاحب ِ مثلا؛ فک کوچک تر یا پیشانی بزرگتر یا انگشت شست بهتری میشد٬ چه مزایایی قابل تصور بوده است؟ یا در مورد بعضی ویژگی های رفتاری از فبیل تمایل به ریسک پذیری یا مهربانی؟»

آتران وقتی این سوالات را به حیطه مذهب کشاند٬ موضوع برایش بغرنج شد. بسیاری از باورهای مذهبی برداشت های نادرست همراه با سوء تفاهم از دنیای واقعی هستند. آیا این در رقابت برای بقاء بهترین ها یک نقص محسوب نمیشود؟ از نظر آتران٬ باورهای مذهبی عمدتا این گونه اند که «آن چیزی که به لحاظ مادی درست است٬ غلط است.» و «آن چیزی که به لحاظ مادی غلط است٬ درست است.» به عنوان مثال٬ یکی از باور های رایج این است که بعد از مرگ ِ شخص و متلاشی شدن بدنش٬‌ او هنوز وجود دارد٬ هنوز قادر به خندیدن و گریستن است و قادر به درک غم و شادی است. آتران در کتابی به نام «ما به خدا اعتماد داریم: دورنمای تکاملی مذاهب» در سال ۲۰۰۲ نوشت: «به نظر نمی رسد که این اغتشاش استراتژی تکاملی مناسبی باشد. حیوان دیگری را تصور کنید که جراحت را سلامتی٬ کوچک را بزرگ٬ کند را تند و زنده را مرده بداند. بعید است که چنین موجودی بتواند به بقا ادامه دهد.» او شروع به جستجو برای توضیحی غیر مستقیم کرد: اگر مذهب خود یک قدم تکاملی نبوده٬ شاید با موضوع دیگری در ارتباط باشد.

آتران زمانی که یک دانشجوی باهوش ۱۷ ساله در دانشگاه کلمبیا بود٬ تمایل به مطالعه ریاضیات داشت. ولی تحرکات رادیکال سیاسی دهه ۶۰ او را به خود می خواند. سرانجام او روزی خود را در تظاهرات ضد جنگی در حال گوش دادن به سخنان ماگارت مید (Margaret Mead) که در آن زمان شاید مشهورترین مردم شناس آمریکا بود٬ یافت. آتران که لباس پر زرق و برقِ عمو سام را بر تن داشت٬ مید را خائن نامید٬ چرا که مید به معترضین می گفت به جای راهپیمایی بهتر است به نمایندگان کنگره نامه بنویسند و خواسته های خود را مطرح نمایند. مید با لحن موقری به او پاسخ داد: «مرد جوان! چرا به دفتر من نمی آیی تا با هم ملاقات کنیم؟»

آتران هم با متانت دعوت وی را پذیرفت و به دیدن او در دفترش رفت. و سرانجام به کار کردن برای او پرداخت. او بیشتر اوقاتش را به جستجوی کجنکاوانه در کمدهای دفتر در برج موزه تاریخ طبیعی آمریکا می گذراند و بالاخره رشته دانشگاهی اش را به مردم شناسی تغییر داد.

آتران می گوید بسیاری از نمونه های موزه مذهبی بودند. همین طور مصنوعاتی که او در اوایل دهه ۷۰ در حفاری از اسراییل به دست آورد. او به هر طرف که روی می چرخاند اشتیاق به باور مذهبی را می دید. او می اندیشید که چرا مردمان بر خلاف طبیعتشان مبنی بر توضیح منطقی پدیده ها٬ به ایجاد دوگونه برداشت از جهان می پرداختند؟ یکی واقعی دیگری غیرواقعی٬ یکی قابل فهم و دیگری غیرقابل درک.


شاید نکته اصلی تلاش ادراکی بود. شاید فعالیت ذهنی کمتری٬ از انچه آتران می اندیشید٬ برای حفظ باور به خدا در ذهن یک نفر لازم بود. شاید٬ در حقیقت٬ باور٬ وضعیت پیش فرض ذهن بشر بود و اصلا تلاش ادراکی لازم نداشت.

آتران٬ وقتی که هنوز دانشجوی دوره لیسانس بود٬ تصمیم به کاوش در این مورد گرفت. او کنفرانسی ترتیب داد در مورد جنبه های عالمگیر فرهنگ و از تمامی قهرمانان روشنفکر خودش برای شرکت در آن دعوت به عمل آورد: نوآم چامسکی: زبان شناس٬ ژان پیاژه: روانشناس٬ کلود لوی اشتراوس: مردم شناس٬ گرگوری بیتسون: مردم شناس (و شوهر سابق مارگارت مید)٬ ژاک مونود و فرانسیس جیکوب: زیست شناسان برنده جایزه نوبل. سال ۱۹۷۴ بود و او تنها جایی که توانست برای کنفرانس بیابد٬ جایی بیرون از پاریس بود. آتران در آن زمان٬ یک جوان ۲۲ ساله گیتار به دست غیرمعمول بود که زبان فرانسه را از روی کتابهای کمیک آموخته بود و زمانی که فهمید تمامی مدعوین‌اش دعوت او را پذیرفته اند٬ واقعا بهت زده شد.

آتران در این هنگام جوانی است اجتماعی با چشمانی نافذ به رنگ فندق که بحث های داغ و آتشینی به راه می اندازد. وقتی در دهه هفتاد و هشتاد به سفر می رفت٬ دوستان زیادی پیدا کرد که به همان موضوعاتی فکر می کردند که او می کرد: فرهنگ چگونه بین انسانها منتقل میشود و چه کارکردی در فرآیند تکامل دارد؟ آتران می گوید: «من شروع به تفحص در تاریخ کردم و فکر می کردم که چرا هیچ جامعه‌ای در تاریخ٬ بیش از سه نسل٬ بدون اینکه مذهب را به عنوان دلیل بودن خود داشته باشد٬ زندگی نکرده است.» به زودی او توجه خود را معطوف به شاخه ای تازه از تئوری تکامل کرد: تکامل ادراک انسان.

بعضی از دانشمندان ادراکی٬ از فعالیت مغز به عنوان واحدهای مجزا یاد می کنند. یک سری ماشین هایی که به هم اتصال دارند ولی هر یک مسئول یکی از شعبده های مغز است. آنها به صورت مستقیم از واحدی به نام «واحد خدا» نام نمی برند٬ بلکه از باور به خدا٬ بیشتر به عنوان یکی از تبعات سایر واحدهای مغزی یاد می کنند.

آتران در کتاب «به خدا اعتماد داریم» می نویسد: «از این زاویه٬ مذهب عبارت است از یک گروه از پدیده های ادراکی که مستلزم بهره برداری فوق العاده از فعالیتهای ادراکی معمول روزانه است.» او ادامه میدهد: «همان طور که یک گونه زیستی مستقل از میکروارگانیزم هایی که تشکیل دهنده آن است و محیطی که او را در بر گرفته٬ وجود ندارد٬‌مذهب نیز به صورت مجزا از ذهنی که آنرا میسازد و محیطی که با آن منطبق میشود٬ وجود ندارد.»

پنج سال پیش٬ حول و حوش زمانی که کتاب «به خدا اعتماد داریم» به بازار آمد٬ تعداد دیگری از دانشمندان از قبیل پاسکال بویر٬ که هم اینک در دانشگاه واشینگتن است٬ جاستین بَرِت از دانشگاه آکسفورد٬ پال بلوم از دانشگاه ییل در حال طرح همین سوال بودند. آنها به طور همزمان در حال حرکت به سمت تئوری «محصول فرعی» بودند.

پیروان نظریه داروین که تکامل فیزیکی را بررسی می کنند٬ بین پدیده هایی که ماهیت تکامکلی دارند و پدیده هایی که محصول فرعی یک پدیده تکاملی دیگر هستند٬ تمایز قائل می شوند. مثلا داشتن گلبول خون که توانایی حمل اکسیژن را داشته باشد ازنوع اول است و رنگ قرمز این نوع گلبول از نوع پدیده های دوم. در واقع هیچ مزیت مرتبط با بقای ِ موجود زنده در قرمز بودن گلبول حمل کننده اکسیژن وجود ندارد. این رنگ تنها محصول فرعی ِ داشتن گلبول حمل کننده اکسیژن است که دارای ماده هموگلبین است.


فرآیندهای مشابه٬ جنبه های تکاملی مغر را نیز توضیح می دهند که آنها را «تئوری محصول فرعی» می نامیم. این نکته ما را به عبارت «اِسپَندرِل» (Spandrel) رهنمون می کند.

ادامه دارد . . .

منبع
Tuesday, November 25, 2008


خدا همیشه برای اسکات آتران٬ یک معما بود. او روی دیوار اتاق خوابش در بالتیمور جمله ای محزون با خطی کج و معوج و با رنگ سیاه و نارنجی نوشته بود: «خدا وجود دارد» و ادامه داده بود: «وگرنه٬ وضعمون خرابه!» و از آن زمان تاکنون با سوالاتی در مورد مذهب کلنجار میرود: چرا او اکنون به مذهب اعتقاد ندارد؟ و چرا انسانهای بیشمار دیگری در سراسر دنیا٬ ظاهرا به آن اعتقاد دارند؟

می خواهید آن را «خدا» بنامید٬ می خواهید آنرا «خرافات» بنامید٬ یا آن طوری که آتران می گوید: «باور به امید در ماورای استدلال». آن را هر چه که بنامید٬ به نظر میرسد انگیزه ای ذاتی برای باور چیزی بالاتر٬ غیر قابل ادراک و فرازمینی و دور از دسترس دانش در بشر وجود دارد.

برای چه در بحبوحه ناملایمات٬ «انشاالله» می گوییم؟ حتی ناباورترین ما؟ (در متن انگلیسی٬ از عبارت «انگشتهایمان را روی هم سوار می کنیم» استفاده شده که به فارسی معنی درستی نمی دهد. در فرهنگ انگلیسی زمانی که کسی می خواهد توصیه کند به «دل به دریا زدن» و به عبارتی «به خدا توکل کردن»٬ می گوید: Cross your fingers) این سوال را آتران وقتی در ژانویه در آپارتمانش در منطقه غربی بالای پاریس بودیم پرسید. آتران که الان ۵۵ سال سن دارد٬ مردم شناس مرکز ملی تحقیقات علمی در پاریس است و البته ارتباطاتی هم با دانشگاه میشیگان و کالج علوم قضایی و جنایی جان جی در نیویورک دارد. علایق مطالعاتی او علوم ادراکی و زیست شناسی تکاملی هستند. او گاهگاهی به دانشجویانش جعبه ای میدهد و وانمود می کند که این جعبه یک اثر مقدس و باستانی آفریقایی است. او به آنها می گوید: «اگر شما احساس و نیت بدی نسبت به مذهب داشته باشید٬ هر چه که درون این جعبه بیاندازید٬ جعبه آنرا از بین خواهد برد.» بسیاری از دانشجویان او می گویند که در وجود خدا شک دارند ولی در این مورد خاص آنها طوری رفتار می کنند که گویی به چیزی باور دارند. آتران از آنها می خواهد که مدادشان را داخل جعبه بیاندازند. ناباوران با شوخی و خنده اینکار را می کنند. وقتی از آنها خواسته میشود که گواهینامه رانندگی شان را داخل جعبه بیاندازند٬ اکثرشان این کار را می کنند٬ البته بعد از مکثی معنی‌دار. و وقتی از آنها خواسته میشود که دستشان را داخل جعبه بگذارند٬ تنها عده معدودی این کار را می کنند. اگر این جماعت به خدا اعتقاد ندارند٬ پس از چه چیز می ترسند؟

آتران٬ آزمایش جعبه جادویی را برای نخستین بار در سال ۱۹۸۸ وقتی که در دانشگاه کمبریج به مطالعه ماهیت باورهای مذهبی مشغول بود٬ اجرا کرد. او مدرک دکترای مردم شناسی از دانشگاه کلمبیا دریافت کرد و در طول تحقیقاتش آثار باور به مذهب را هر کجا که رفت مشاهده کرد. در حفاری های باستان‌شناسی در اسراییل٬ در میان مایاها در گواتمالا و در نقاشی های موزه تاریخ طبیعی آمریکا در نیویورک. آتران٬ در روش تحقیقاتی اش یک داروینسیت است٬ به این معنی که می کوشد هر رفتاری را اینگونه توضیح بدهد که این رفتار چگونه به بقا و ازدیاد نسل اجداد ما کمک کرده است. ولی برای او روشن نبود که باورهای مذهبی پاسخ به چه نوع نیازهای تکاملی هستند. به نظر می رسید که مذهب منابع مادی و ذهنی را بدون فایده روشنی برای بقا مصرف میکرد. او متحیر بود که چرا مذهب٬ که به نظر میرسید از نظر تکاملی بسیار پرهزینه باشد٬ اینگونه فراگیر بود؟

آزمایش جعبه جادویی٬ در جهت تکمیل مطالعات کاری اش٬ کمک کرد تا بفهمد چرا بشر به سمت مذهبی شدن تکامل یافته است٬ کاری که عده قلیلی در دهه ۸۰ انجام می دادند. امروزه این تلاشها گسترده تر شده اند و دانشمندان در صدد یافتن توضیحی برای تکامل به سمت باور به وجود خدا هستند. (نه مطالعه در یافتن وجود یا عدم وجود خدا که موضوعی فلسفی است٬ بلکه باور به وجود خدا.)

این موضوع٬ با هجوم علمی به مذهب که به تازگی در کانون توجهات قرار گرفته متفاوت است. هجومی که با انتشار کتابهای پرفروش دانشمندان ناباور٬ که مذهب را یک آفت و بلا تصویر می کنند٬ نمود پیدا کرده است. در کتاب «فریب خدا» (The God Delusion) که هنوز در لیست کتابهای پرفروش قرار دارد٬ زیست شناس تکاملی آکسفورد٬ ریچارد داوکینز٬ نتیجه می گیرد که مذهب چیزی نیست غیر از یک اتفاق بی مصرف و حتی خطرناک تکاملی. او می نویسد: «مذهب می تواند گلوله ای عمل نکرده یا محصول فرعی ناخواسته ای باشد از یک گرایش روانی پنهان که می توانست در شرایط خاصی مفید واقع شود.»

دو مولف دیگر با کتابهای پرفروششان به او ملحق شده اند. سَم هریس (Sam Harris) نویسنده کتاب پایان ایمان (The End of Faith) و دنیل دِنِت فیلسوفی از دانشگاه تافتز (Tufts University) که کتاب شکستن طلسم (Breaking the Spell) را به رشته تحریر در آورده است. این سه البته در روشها و اینکه آیا به جنگ مذهب رفته اند٬ با یکدیگر تفاوت دارند٬ ولی معمولا اسامی آنها در کنار یکدیگر می آیند. آنها به صورت تثلیث ناباوران مدرن تصویر می شوند که باورهای سکولار خود را با شوری مذهبی تبلیغ می کنند.

در میانه این آشفته بازار و همهمه ناباوران مدرن٬ بحثی آرامتر و احتمالا روشنگرانه تر در جریان است. این بحث بین اردوی مذهبیون و دانشمندان در جریان نیست. بلکه بحثی است که دو طرف آن دانشمندان صف آرایی کرده اند٬ مخصوصا در بین دانشمندانی که روی تکامل مذهب تحقیق می کنند. این دانشمندان روی یک نکته متفق القول اند: باور مذهبی٬ نتیجه تکامل معماری مغز در اوائل تاریخ بشر است. و آن چیزی که بر سر آن اختلاف نظر وجود دارد٬ این است که اساسا چرا باور مذهبی به وجود آمده است. اینکه آیا باور مذهبی خود یک مرحله تکاملی است یا اینکه محصولی است فرعی از یک تکامل دیگر در مغز انسان.

کدامیک توضیح زیست شناسی بهتری برای باور به خداست؟ انطباق تکاملی یا یک حادثه در فرآیند تکاملی سلسله اعصاب. آیا در عملکرد ادراکی ما انسانها چیزی هست که ما را مهیای پذیرش یک قدرت ماورایی می کند؟ و به فرض اگر دانشمندان موفق به توضیح خدا شدند٬ آنوقت چه؟ آیا توضیح گرایش به دین مثل توضیح گریز از دین است؟ آیا ناباوران درست می گویند که هسته اصلی مذهب یک تعهد پوچ٬ گمراهی و بقایای ترشحات یک ذهن ابتدایی است؟ یا مذهبیون درست می گویند که ظرفیت ذهنی انسان برای تشخیص خدا به معنی این است که خدا خود آن را در مغر بشر نهاده است؟

به عبارت ساده تر٬ آیا ما برای درک خدا برنامه ریزی شده ایم؟ آگر پاسخ مثبت است٬ چگونه این اتفاق افتاده است؟
ویلیام جیمز٬ استاد فلسفه و روانشناسی تجربی در دانشگاه هاروارد٬ در کتاب «گونه های تجربه دینی» (The Varieties of Religious Experience) می نویسد «تمام وجد و خلسه روحانی ما٬ عطش ما٬ خواهش و التماس ما٬ پرسشها و باورهای ما٬ همه از روز ازل در ما نهادینه شده اند.» او این کتاب را بر مبنای سلسله مقالات و سخنرانیهایی از سال ۱۹۰۱ نوشت و در آن سعی کرد فاصله بین مذهب و دین را کم کند.

در قرن بیستم٬ صلحنامه مودبانه ای بین مذهب و علم برقرار بود٬ حداقل در دنیای غرب. همانطور که ضرب المثلی قدیمی می گوید٬ دانش در مورد چند و چون آسمانها صحبت می کرد و مذهب راجع به چگونگی عروج به آن.

مردم شناسانی مثل آتران و روانشناسانی قدیمی تر مثل جیمز٬ بیشتر به ریشه های مذهب نگریسته اند. ولی پیمان عدم تجاوز مذهب و دین به ساحت دیگری در حدود ۱۹۹۰ شروع به تغییر کرد. مذهب شروع به تاخت و تاز به عرصه سنتی علم کرد و سعی کرد مبحث «خلقت هوشمند» را به کلاسهای زیست شناسی بکشاند و همچنین با تکیه بر باورهای مذهبی٬ مانع از تحقیقات روی سلولهای بنیادین (Stem Cell Research) شود. دانشمندان نیز این حمله را بی پاسخ نگذاشتند. متخصصان علوم پایه٬ از قبیل زیست شناسان تکاملی یا متخصصان مغز و اعصاب (گرایش ادراکی) با پیوستن به صف روانشناسان و مردم شناسان در مطالعه مذهب٬ خدا را به سوژه تحقیقات علمی تبدیل کردند.

و این بحث که آیا مذهب خود یک قدم تکاملی بود یا یک محصول جنبی فرآیند تکامل٬ در این میانه شکل گرفت. احتمالا تصور خواهید کرد که تئوریسین های «محصول جنبی»٬گرایش بیشتری به لامذهب بودن داشتند و درصدد پیدا کردن توضیحی برای این بودند که مذهب را حاصل یک اتفاق بدانند در حالیکه دسته دیگر تمایل بیشتری داشتند به اعتقاد به خدا و باور به سودمندی احساسی٬ اجتماعی و روانی مذهب. یا شاید هم فکر می کنید که همه شان ناباور بودند٬ چرا که کدام معتقد مذهبی٬ باورهای خود را زیر ذره بین موشکاف و بی احساس و دقیق علم می گذارد؟ ولی باور مذهبی یک دانشمند٬ همیشه نشاندهنده جهت گیری علمی او نیست. و این یکی از نشانه هایی است که خبر از پیچیدگی و داغی این بحث می دهد.

ادامه دارد . . .

منبع
Wednesday, November 19, 2008
بهترین راه پیروزی بر مشکلات و مصائب٬ خندیدن به آنهاست. این نکته ای است که روبرتو بنینی(Roberto Benigni)٬ کارگردان فیلم «زندگی زیباست» (Life is Beautiful - La Vita è Bella) سعی دارد به مخاطب عرضه کند. تنها فیلمی که توانست مرا هم به قهقهه وادارد و هم بگریاند.


این فیلم دارای دو بخش عمده است. در بخش اول٬ که بنینی فیلمنامه آنرا به طور مشترک با ویچنزو سِرامی (Vincenzo Cerami) نوشته است٬ گویدو (روبرتو بنینی) پیشخدمت رستورانی است که صاحب آن عموی خودش است. گویدو در این بخش مکررا به زنی به نام دورا (نیکولتا براچی - Nicoletta Braschi) بر میخورد که او را شاهزاده خانم میخواند. طی سلسله وقایعی بامزه٬ گویدو دورا را از ازدواجی ناخواسته با یکی از مقامات گردن کلفت شهر نجات می دهد. آنها با یکدیگر ازدواج می کنند و حتی با وجودی که موسولینی٬ دیکتاتور ایتالیا٬ موافقتنامه ای با هیتلر برای پیاده کردن سیاستهای او در مورد یهودیان ایتالیا امضا کرده است٬ به نظر میرسد که گویدو و همسرش زندگی آرامی را می گذرانند.


فیلم به پنج سال بعد میرود٬ جایی که گویدو صاحب یک کتاب فروشی شده است که به همراه همسر و فرزندش جاشوآ آن را اداره می کند. تقریبا اواخر جنگ جهانی دوم است که وضعیت یهودیان ایتالیا وخیم میشود. یک روز آلمانها به مغازه گویدو می روند و او و پسرش را با خود می برند. اما همسر گویدو که یهودی نیست٬ نیز تصمیم می گیرد با آنها راهی کمپ شود.


از همان ابتدای ورود به کمپ٬ گویدو دست به ریسک بزرگی می زند و تمام داستان را در نظر پسرش٬ یک بازی می نمایاند. او به پسرش می گوید که آنها برای ورود به این بازی بلیط خریده اند و جایزه برنده این بازی یک تانک٬ آن هم نه یک تانک اسباب بازی٬ بلکه یک تانک واقعی است. جایزه ای که شوق را به چشمان پسربچه می آورد. او برای هر اتفاقی که در کمپ می افتد داستانی سرهم می کند تا پسرش پی به اصل ماجرا نبرد. یکی از زیباترین صحنه های فیلم٬ جایی است که وی بدون دانستن زبان آلمانی٬ تصمیم میگیرد حرفهای فرمانده آلمانی کمپ را برای بقیه ترجمه کند. او حرفهای خشن فرمانده را به گونه ای ترجمه می کند که گویی او در حال توضیح قوانین بازی برای شرکت کنندگان است.


تصور من این است که بنینی شخصیت واقعی خودش را در نقش گویدو بازی کرده است.از این منظر وی شباهت زیادی با جیم کری دارد. صحنه ای که بنینی از پله های مراسم اسکار بالا میرود و با ووپی گلدبرگ٬ مجری مراسم٬ کلنجار میرود یادتان هست؟ همیشه سرخوش٬ ساده لوح و خندان به ناخوشی‌های زندگی. بازی بنینی محشر و باورپذیر است و همین موضوع جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد را نصیب وی کرد. انس و الفت بین گویدو و دورا (که همسر واقعی بنینی است) بی نقص است. ضرب آهنگ٬ کارگردانی و فیلمبرداری فیلم فوق العاده است.

البته این موضوع که کودکان تا چه حد باید در رویارویی با مشکلات محافظت بشوند٬ موضوعی مناقشه برانگیز است. در این فیلم قمار بزرگ گویدو (با ریسک بسیار بالا) به خوبی به نتیجه مطلوب میرسد. پایان احساسی فیلم٬ که مرا به گریه واداشت٬ فوق العاده قوی است چرا که تا انتهای فیلم نمی توانید حدس بزنید چه اتفاقی خواهد افتاد. من تا ساعتها پس از پایان فیلم٬ هنوز نمی توانستم باور کنم که چقدر استادانه این فیلم به انتها رسید.

واضح است که کاری که گویدو در فیلم می کند٬ در زندگی واقعی غیر ممکن است. این فیلم تنها استعاره ای است از تلاش یک انسان برای دوست داشتن و تمرکز بر زیبایی های زندگی٬ آن هم زمانی که به بدترین شکلی مشکلات از همه طرف هجوم آورده اند.

پی نوشت: آقای علی کرمی صاحب وبلاگ درد دوران لطف کرده اند و لینکهای دانلود این فیلم را اینجا گذاشته اند. با تشکر از ایشان.
Tuesday, November 18, 2008
نمی دانستم ایرانی ها تا اینجاها رفته اند! یکی از کسانی که وبلاگ من را خوانده از اینجا آمده. خوش آمدید دوست عزیز.

Wednesday, November 12, 2008
روز پنج‌شنبه شبکه خبر سیمای جمهوری اسلامی ایران اعلام کرد که اداره کل امور اوقاف استان گیلان تصمیم گرفته برای مبارزه با خرافه‌پرستی، برخی از درختانی را که از آن‌ها به عنوان درختان مقدس‌نما اسم آورده قطع کنند و حجت‌الاسلام اشکوری اعلام کرده ما این چوب‌ها را به مصارف خیریه می‌رسانیم(تاکید از من است.).

در همین راستا ما هم دست به کار شدیم و راه حل های مشابه برای سایر مشکلات بشری ارائه دادیم. البته با کمال احترام٬ ایده اولیه متعلق به اداره کل امور اوقاف استان گیلان و شخص حجت‌الاسلام اشکوری است و ما به هیچ وجه قصد سوء استفاده از حق انحصاری ایشان را نداریم.

- برای مبارزه با بیماری هپاتیت٬ به جای درمان بیماران٬ تمام مبتلایان به این بیماری را در کوره بریزید و از حرارت آن برای مقاصد خیریه استفاده کنید. مثلا می توان با حرارت این کوره ها آش نذری یا شله زرد یا قیمه برای روز عاشورا و تاسوعا پخت.


منبع عکس بالا - وبلاگ شعرخانه

- برای مبارزه با بیماری های دهان و دندان٬ میتوان دندان همه مردم را از دم کشید و از این دندانها برای مقاصد خیریه استفاده کرد. مثلا میتوان از آنها در ساخت تسبیح برای ذکر گویی استفاده کرد.



- برای مبارزه با تصادفات رانندگی و آلودگی هوا٬ میتوان کلیه اتومبیل ها را اوراق کرد و با چهارپایان به تردد پرداخت. به علاوه٬ میتوان از ضایعات آهن به دست آمده در امور خیریه استفاده کرد. مثلا این ضایعات آهن در ساخت علم ۲۱ تیغه و بالاتر برای استفاده در ایام محرم حسینی بسیار مناسب خواهند بود.




از نظرات مشابه به منظور توسعه امور خیریه استقبال میشود.
Monday, November 10, 2008
یک آدم بامزه‌ای پیدا شده و عکس آقای احمدی نژاد را همراه را همسرش پست کرده در سایت «دیگ» و این عنوان را برای عکسش انتخاب کرده:


همسر احمدی‌نژاد سکسی تر است یا سارا پیلین؟


این لینک تا این لحظه ۳۸۳۱ رای آورده و البته نظرات مردم پای لینک از خود عکس جالب تر از آب در آمده اند. ترجمه تعدادی از این نظرات را اینجا بخوانید:

- دنیا هرگز نخواهد دانست! (۳۷۷ رای مثبت)

- او در خیابان یک خانم٬ ولی در رختخواب یک جهادگر است! (۲۲۰۵ رای مثبت)

- سوال اساسی این است: کدام یک مجاهد مذهبی غیورتری است؟ احمدی نژاد یا پیلین؟ (۵۱۰ رای مثبت)

- وقتی احمدی نژاد برای تبلیغات انتخاباتی به سفر میرفته و همسرش هم همراهش بوده٬ این «همسر» میتوانسته هر دفعه یک آدم متفاوت باشه. (۷۶ رای مثبت)

- ببینم زنش نینجا (جنگجوی ژاپنی) است؟ (۲۹۵ رای مثبت)

- اوووغ! عجب زن بی ناموسی! چرا بینی اش را نپوشانده؟ (۳۳۹ رای مثبت)

- دماغو ببین! شرط می بندم یه مرد زیر چادره! راستی یک نفر گفته بود توی ایران همچنس گرا نیست! (۶۹ رای مثبت)

- این شما را یاد کسی نمی اندازه؟ (گویا این عکس یکی از شخصیتهای فیلم ارباب حلقه هاست. شاید هم سفر ستاره ای Star Trek. مطمئن نیستم) (۵۶ رای مثبت)

- وقتی حجاب کنار میرود! (۷۲ رای مثبت)


- این همسرش نیست! این نینجای محافظ شخصی شه! (۱۲ رای مثبت)

- طرف اینقدر داغه که تمام لباسش را سوزونده! (۵۸ رای مثبت)

- عجب فاحشه ای! دماغش پیداست! (۳۴ رای مثبت)

- با این محافظتی که در برابر اشعه ماورا بنفش از خودش میکنه لابد پوست خیلی خوبی داره!

- ولی احتمالا میدونه که آفریقا قاره است! (اشاره به شایعه ای در مورد سارا پیلین که گفته شد فکر می کرد آفریقا یک کشور است.)

- برای اونایی که مثل من کنجکاو هستند٬ اینجا چهره اش دیده میشه!

- نمیشد یک هشدار بدین: «نامناسب برای محل کار»؟ بابا فکر کنید بعضی ها سر کار این عکس را می بینند نمی گید دماغش پیداست؟ (۲۹۵ رای مثبت)

- من پوستشو دیدم! سنگشارش کنید.

بقیه را هم خودتان در اینجا بخوانید.
Wednesday, November 5, 2008
در دنیایی که هیچ چیز بی نقص نیست٬ بزرگترین نقطه قوت لیبرال دموکراسی که آن را تبدیل به بهترین و کارآمدترین سیستم موجود برای اداره جامعه می کند٬ باز بودن آن نسبت به اصلاح خودش است. درست ۴۰ سال پیش یعنی سال ۱۹۶۸ بود که تفکیک نژادی در جامعه آمریکا٬ بر اساس قانون اساسی اجرا می شد٬ اما امروز آنها یک رئیس جمهور سیاه پوست دارند.
این بزرگترین دلیل برای دوست داشتن دوباره‌ی لیبرال دموکراسی است.




شادی مردم در ژاپن بعد از پیروزی باراک اوباما



شادی مردم اندونزی بعد از پیروزی اوباما


این همان چیزی است که انسانهای وامانده در پیچ و خم ایدئولوژی از درک آن عاجزند. زمانی که آقای احمدی نژاد گفت: «ما فکر نمی کنیم اجازه دهند آقای اوباما در آمریکا رئیس جمهورشود.» او هنوز همان تصویری را از آمریکا دارد که به او آموخته اند. او متوجه نیست که قانون اساسی آمریکا قرآن یا انجیل و در نتیجه «مقدس» نیست که امکان بازبینی و اصلاح آن وجود نداشته باشد. برای او٬ تصور این ماجرا که سیستم های حکومتی نیز می توانند اصلاح شوند٬ غیر ممکن است. این بزرگترین تفاوت لیبرال دموکراسی با حکومت مبتنی بر ایدئولوژی است.

به باور من آن چیزی که موجب شد شب گذشته٬ میلیونها آمریکایی و میلیونها انسان دیگر در سراسر جهان٬ به رقص و پایکوبی بپردازند٬ عطر خوش آزادی و برابری بود. عطر و طعم خوش انسان بودن را دیشب بعد از مدتها دوباره چشیدم.
Tuesday, November 4, 2008
کمانگیر عزیز پستی نوشته راجع به عجز و لابه خاضعانه حضرات جمهوری خواه برای پیروزی و معجزه. گویا این جماعت یادشان رفته که ۸ سال نه تنها آمریکا٬ بلکه مردم جهان تاوان سیاستهای اوانجلیستی و خداپرستانه نئوکانها را می پرداختند. حال که قدرت طی یک پروسه دموکراتیک و بدون خشونت و خونریزی در حال انتقال به گروهی با تفکر متفاوت است به یاد خدا افتاده اند و تازه سر او منت هم می گذارند که نگذار اعتماد ما به تو خدشه دار شود. و لابد اگر اوباما پیروز این رقابت شود آنها به قدرت خدایشان بی اعتماد خواهند شد. و البته این اتفاقی مبارک خواهد بود.

متنی که در زیر می بینید٬ استغاثه و عجز و لابه یک جمهوری خواه است به درگاه خداوند برای جلوگیری از پیروزی یک دموکرات. کسی که معتقد به فرآیند تکامل است. کسی که معتقد است سقط جنین باید یک انتخاب باشد برای مادر و نه یک تحمیل حکومتی. کسی که معتقد است برای بازار باید قوانین کنترلی تعبیه کرد تا روسای شرکتهای بزرگ مردم را زنده زنده نخورند.


بارالهی! ای تویی که این زمین مقدس را به ما ارزانی داشتی! خاضعانه به درگاه تو التماس می کنیم که ما را از مردمانی قرار بده که شاکر الطاف تو هستند و راضی به رضای تو. سرزمین ما را با صنایع پیشرفته٬ آموزش مستمر و رفتار خالصانه مورد مرحمت خودت قرار بده. ما را از خشونت٬ نزاع و سرگشتگی٬ از غرور و تکبر و هر رفتار شیطانی دیگر مصون بدار! این تکثر و تنوعی را که اقوام گونه گون از نژادها و زبان های دیگر به اینجا آورده اند متحد بفرما و از آزادی ما دفاع کن! به آنان که به نام تو به آنان اعتماد کردیم تا آرامش و عدالت را بر این سرزمین حکمفرما کنند و با عبودیت تو٬ سپاسگزاری از تو را در میان ملل دیگر به نمایش بگذارند٬ خرد الهی عطا بفرما! در زمان کامیابی٬ قلوب ما را با سپاس از خودت مملو بفرما و در روزهای سختی مگذار که اعتماد ما به تو خدشه دار شود. اعتمادی که از طریق عیسی مسیح از تو می طلبیم. آمین!


این نوع نگاه از بالا٬ که ما می فهمیم و شما نمی فهمید٬ ما با اتکا به خدا و «ارزشها» می دانیم که شما اشتباه می کنید و شما نمی دانید٬ مختص جمهوری خواهان آمریکا نیست. این نگاه بین همه مذهبیون با هر نوع دین و هر نوع خدا مشترک است. جان استوارت خطاب به هومن مجد با زیرکی این شباهت را به این شکل بیان کرد:
جان استوارت - خوب ما چطور این موضوع رو مطرح می کنیم؟ آیا رییس جمهور ایران با اتکا به یک پایگاهی با این خطابه های آتشین٬ داره بازی می کنه؟ برای اینکه من میدونم ما (آمریکا) چه طور این کار رو می کنیم. اون با اتکا به کی با این روش بازی می کنه؟ پایگاه او چه کسانی هستند؟
هومن مجد - محافظه کاران راست افراطی٬ مذهبیون افراطی.
جان استوارت - نه نه نه! توی ایران منظورمه! توی ایران چطوریه؟
هومن مجد - خوب فکر می کنم نقاط اشتراک خیلی زیادی داریم!
Monday, November 3, 2008
چند شب پیش رفتم سر یخچال گشتم دنبال چیزی برای خوردن. یک قوطی نوشابه٬ کمی کالباس٬ مقداری میوه٬ کمی نان٬ یک قوطی آب پرتقال٬ و کمی هم کتلت باقی مانده از شب قبل. خوب حالا چه کنیم؟
بله درست حدس زدید. بهترین انتخاب در چنین وضعیتی سفارش تلفنی پیتزا است. ولی اگر مشتری پیتزا دومینو بوده باشید٬ حتما می دانید که بهترین بخش سفارش پیتزا از دومینو٬ این است که مجبور نیستید پای تلفن با کسی سر و کله بزنید. تمام ماجرا آنلاین است. دو سه کلمه ای روی صفحه کلید کامپیوترتان تایپ کنید و بعد: پوف! به شکل معجزه آسایی یک پیتزا دم در خانه ظاهر میشود. این فرآیند حدود ۲۵ دقیقه طول میشکد و البته کسی که پیتزا را برای من آورد٬ سبیل بدفرمی هم داشت.
ولی خوب٬ قسمت جالب ماجرا٬ جایی است که انتخاب های متعددی برای سفارش پیتزا به شما می دهند. بعد از انتخاب نوع کِراست پیتزا (همان نان پیتزای خودمان)٬ هر یک از مخلفات روی پیتزا٬ قابل انتخاب در سه حالت کم٬ متوسط و زیاد است.
هیجان انگیزترین قسمت البته جایی است که به شما این امکان داده میشود که مخلفات روی پیتزا در قسمت چپ یا راست پیتزا قرار بگیرد.
من چندباری تا حالا از دومینو پیتزا سفارش داده بودم ولی هیچ موقع به این موضوع توجه نکرده بودم که ببینم واقعا کارشان را درست انجام می دهند یا نه. واقعا کنجکاو بودم که آیا ترتیب قرار گرفتن مواد روی پیتزا به همین شکلی است که من سفارش داده ام؟
ولی دیشب بالاخره گفتم که بهتراست امتحان کنم.
به این ترتیب سفارش دادم که پپرونی را در قسمت چپ و قارچ را در قسمت راست پیتزا می خواهم.

همچنین انتخاب «هیچ» هم برای هر یک از مخلفات وجود دارد. حتی برای «سس پیتزا» و «پنیر»! خوب من هم برای این که کمی عوضی بازی در بیاورم٬ یک پیتزا ۶ اینچی هم بدون سس و پنیر با گوشت (آن هم در سمت چپ) سفارش دادم.




۲۵ دقیقه بعد٬ یک جوانکی با غذا دم در بود. (یک روزی این جوانک با یک روبات با یک سبیل بدفرم تعویض خواهد شد. آن روز من دیگر هیچ غمی نخواهم داشت.)


باعث تاسف است که بعد از باز کردن جعبه چی دیدم. آیا دومینو به انتخاب اجباری من احترام گذاشته بود؟ پاسخ روشن است:


خیر!

خط تقسیم کاملا عمودی و در وسط بود ولی قارچ در سمت چپ بود.

این هم پیتزای بدون سس و پنیر با گوشت در سمت چپ:


انصافا این یکی به خواست من نزدیکتر بود. ولی خوب پیتزا اینقدر کوچک و سبک بود که حتما در طی مسیر٬ محتویاتش در داخل جعبه به پرواز در آمده بودند. با توجه به اینکه سس و پنیری هم در کار نبوده که گوشتها به آن بچسبند.
بعد از اینکه تقریبا تمام پیتزا را خوردم٬ متوجه نوشته ای روی جعبه شدم که به قرار زیر بود: «ما رضایت شما را تضمین می کنیم.» و اینکه اگر به هر دلیلی از این پیتزا راضی نیستیم٬ آنها یا «مشکل را برطرف می کنند» یا پول را پس می دهند. البته یک کم دیر بود که زنگ بزنم یک نفر بیاید و پیتزای قارچ و پپرونی را برای من ۱۸۰ درجه بچرخاند و چپ و راست آن را مطابق نظر من تنظیم کند و گوشت ها را مجددا روی پیتزای دوم بچیند. شاید آخر هفته یک نامه به مدیر شرکت بنویسم و تقاضای پس گرفتن پولم را بکنم!

منبع (با اندکی دخل و تصرف)
Wednesday, October 29, 2008
حتما تا به حال همه شما ماجرای «جویِ لوله کش» (بله درست متوجه شدید. این جناب در ویکی پدیا هم برای خودش صاحب صفحه ای شده است.) و جنجال رسانه‌ای که با حضور او در کمپ انتخاباتی مک‌کین راه افتاد را شنیده اید.


برای کسانی که نشنیده اند٬ مختصر بگویم که اوباما در یکی از تورهای انتخاباتی‌اش با یک لوله کش (که بعدا معلوم شد چندان هم لوله‌کش نبوده و حتی مجوز لوله‌کشی هم ندارد.) صحبت کرده و در میان صحبتهایش گفته که می خواهد ثروت را بین مردم توزیع کند. (Spread the wealth around) این عبارت تبدیل شد به پیراهن عثمان در کمپ مک کین که ای ملت همیشه در صحنه آمریکا! چه نشسته اید که اوباما می خواهد سیاستهای سوسیالیستی را وارد آمریکا کند٬ اوباما سوسیالیست است٬ اوباما کمونیست است و باقی ماجرا.


طنز ماجرا اینجاست که این آقای «جویِ لوله کش» که سواد درست و درمانی هم ندارد٬ اکنون تبدیل شده به یک مغر متفکر سیاسی و نظرات آنچنانی از خودش صادر می کند٬ از سیاستهای اقتصادی گرفته تا سیاست خارجی .


وی چند روز پیش گفت: «رای به اوباما٬ رای به مرگ اسرائیل است.» این حرف آنقدر مضحک بود که حتی صدای بعضی از فاکس نیوزی ها را هم در آورد. البته من بعید می دانم آقای جو حتی بتواند اسرائیل را روی نقشه جغرافیا نشان دهد. ولی این آقا این روزها به مردم امضا می دهد و از این رادیو به آن تلویزیون برای سخنرانی های مشعشع در رفت و آمد است. جو برای خود سخنگو دارد و حتی قرار است به زودی وارد بازار خوانندگی موزیک «کانتری» که موسیقی مورد علاقه روستاییان و کشاورزان کم سواد آمریکایی است٬ هم بشود.


بعد از این مقدمه نسبتا طولانی٬ برویم سر اصل مطلب. «خبرگزاری پیاز»٬ با مطالب سیاسی اجتماعی طنزش٬ حتما معرف حضور هست. (+ و +) ظاهرا این خبرگزاری در سال ۱۹۹۳ وقوع چنین اتفاقی را با دقتی باور نکردنی پیش بینی کرده است. باور نمی کنید؟


خبرگزاری پیاز: «راننده کم سواد لیفت تراک٬ روی شایبینسکی٬ نظرات خود را در مورد وقایع اخیر٬ در برنامه رادیویی راش لیمبو (محافظه کار راست افراطی فاکس نیوز) اعلام خواهد کرد و مردم بی صبرانه منتظر شنیدن نظرات عمیق وی در مورد موضوعات مورد بحث در انتخابات ریاست جمهوری هستند. وی اعلام کرده «مدتهاست منتظرم تا نظرات خودم را راجع به این کلینتون کودنِ مافنگی یِ فراری از خدمت ارتش اعلام کنم.» صاحبنظران می گویند اگر کسی باشد که شایسته اعلام نظرات خود٬ در گفتگوی ملی باشد٬ او کسی نیست جز «روی شایبینسکی». قرار شده زمان سخنرانی وی طوری تنظیم شود که با تماشای برنامه مورد علاقه اش از تلویزیون و همچنین دستشویی رفتن وی تداخل نکند.»

طنز روزگار را ببین که چیزی که در گذشته هجویات نامیده می شد٬ الان تبدیل به وقایع سیاسی کمپ جمهوری خواهان شده است.
Friday, October 24, 2008
«منافقین از کفار بدترند.» این جمله به گوش همه ما آشناست. فکر می کنم آقای خمینی این جمله را در مورد گروهک مجاهدین خلق گفت و مجوز برخورد فیزیکی با آنها را صادر کرد.

اما منافق یعنی چه؟ این کلمه با نفاق هم خانواده است و معادل انگلیسی آن Hypocrite است. ویکی پدیا می گوید:

ترویج و تشویق یک باور٬ مذهب یا روش زندگی و اعمال نکردن همان روشها در مورد شخص خود. به عبارت دیگر آنچه برای خود نمی پسندی برای دیگران بپسند و برعکس.



بدتر از آن٬ زمانی است که دیگران را با اعمال زور به روشهای مختلف از قبیل پرتاب از بلندی٬ سنگسار٬ قطع دست و پا٬ اعدام٬ شلاق زدن در ملا عام٬ کتک زدن و تحقیر در ملا عام٬ زندانی کردن و نظایر آن مجبور به در پیش گرفتن مدل خاصی از رندگی کنید٬ در حالیکه خود درست بر خلاف آن عمل می کنید.



من معتقدم پخش «فیلم کامل» آقای گلستانی رئیس ستاد اقامه نماز جمعه شهرستان تویسرکان کاری نادرست بود ولی بخش اول فیلم اتفاقا باید پخش می شد. دلایلی هم برای خودم دارم که سعی می کنم یکی یکی به آنها اشاره کنم.

اینترنت و ابزارهای ارتباطی مدرن این امکان را به هر کسی می دهد تا در نقش خبرنگار عمل کند. هم اکنون بیش از ۵۰ میلیون وبلاگ در سراسر دنیا وجود دارد که اتفاقا بیشتر این وبلاگها در کشورهای پیشرفته و آزاد هستند. کاری که این وبلاگها می کنند این است: سعی در نمایش رویدادهای جامعه از دیدگاه یک شهرود عادی و نه از زاویه رسانه های عظیمی که ممکن است روابط پنهانی با صاحبان قدرت داشته باشند. تازه این مدل متعلق به کشورهایی است که از آزادی نسبی رسانه ای برخوردارند. در کشور ما٬ ایران٬ که آزادی بیان و رسانه یک شوخی تلخ است٬ وبلاگ نویسی به تنها منبع اطلاعات مستقل تبدیل میشود.

حتی همین وبلاگهایی که حداکثر ممکن است چندهزار خواننده بیشتر نداشته باشند٬ می توانند تاثیر عمیقی بر جامعه داشته باشند تا جاییکه مثلا خبرگزاری های دولتی را مجبور به ادای توضیح در مورد چند و چون بعضی از اخبار بکنند.

مثلا در مورد ماجرای موشک های فتوشاپی٬ پی گیری این خبر در وبلاگها و خبرگزاریهای خارجی کار را به جایی رساند که وزارت دفاع مجبور به ادای توضیحی در مورد آن شد.

اما در مورد نفاق٬ موارد بسیاری در ایران اتفاق افتاده که استانداردهای اعمال شده برای برخورد با مردم با نوع برخورد حکومت با عوامل خود متفاوت بوده است. مثالهای بیشماری در این مورد میتوان آورد که چند تا از آنها را اینجا می آورم.



۱- یک روحانی در متروی کرج جوانی را به ضرب گلوله از پای در می آورد. (+و +)دلیل: ایجاد مزاحمت توسط جوان برای برخی مسافران. حکم دادگاه: پرداخت دیه و سه سال حبس. و البته وی در همان ابتدای اجرای حکم به مرخصی پانزده روزه میرود.
۲- نیروی انتظامی با حمله به برخی مناطق شهر٬ با ضرب و شتم تعدادی از جوانان سعی در ایجاد رعب و وحشت در مردم می کند. بنابر ادعای نیروی انتظامی این افراد اراذل و اوباش بوده اند و البته برخی از افرادی که در مورد آقای گلستانی مخالف پخش فیلم هستند به دلیل عدم اثبات هویت شخصیت های فیلم٬ در آن زمان همگی مدافع این عمل نیروی انتظامی بودند٬ چون معتقد بودند کاملا «محرز» است که این افراد جز اراذل و اوباش هستند و به ناموس مردم در روز روشن تجاوز کرده اند پس مستحق چنین برخوردی هستند و حتی باید اعدام شوند. (+ و + و + و ...)
۳- تعدادی بسیجی در کرمان زوجهای جوان را به قتل می رسانند. دلیل: گمان می کردند آنها با هم رابطه نامشروع دارند. حکم دادگاه: تبرئه تمامی متهمان. تا جایی که من جستجو کردم کسی از دوستان مخالف پخش ویدئوی آقای گلستانی اعتراضی به این حکم نکرده است.

خوب در چنین وضعیتی و با وضع اسف باری که در سیستم قضایی و اطلاع رسانی ایران دیده میشود٬ ناگزیر بار اطلاع رسانی آزاد بر دوش وبلاگ نویسان و خبرگزاریهای بعضا مستقل خارج از کشور می افتد. حال اگر تنها "خبر" چنین اتفاقی در وبلاگی منتشر شود٬ این دوستان طلب مدرک خواهند کرد. این هم مدرک. تجربه هم ثابت کرده که این مدارک آنطورها که دوستان (+ و +) مدعی اند٬ جعلی نیستند. همچنین حریم خصوصی آقای گلستانی زمانی محترم خواهد بود که حریم خصوصی تک تک ما محترم شمرده شود. (البته شخصا با شکستن حریم خصوصی افراد مخالفم٬ ولی متاسفانه کلوخ انداز پاداشی جز سنگ دریافت نمی کند.) حریم خصوصی شرکت کنندگان در یک میهمانی شخصی که شاید کمی هم مشروب نوشیده باشند یا بی حجاب بوده باشند هم محترم است و آنان شایسته گذراندن شب در اداره مفاسد نیستند.

همین چند وقت پیش٬ فاش شد که وزیر امور خارجه کانادا با زنی رابطه عاشقانه داشته است. وی مجبور به استعفا از سمت خود شد. چرا؟ نه برای داشتن رابطه عاشقانه٬ چون این موضوع در کانادا جزء حوزه خصوصی افراد محسوب میشود٬ بلکه به دلیل جا گذاشتن یک سری اسناد سری در خانه زن مذکور. در واقع حکومت ایران با نوع برخوردش با این گونه مسائل برای مردم تعریف کرده است که سکس خارج از ازدواج٬ جرم محسوب شده و در حوزه خصوصی افراد نیست بلکه جرمی اجتماعی است. در چنین شرایطی آقای گلستانی هم نباید از این قاعده مستثنی باشد٬ اگر آن روستایی تاکستانی به جرم زنای محصنه سنگسار میشود آقای گلستانی هم باید بشود (که البته من مخالف آن هستم) واگر نه هیچ یک نباید سنگسار شود. گلشیفته فراهانی به خاطر نپوشاندن موهایش با روسری لقب فاحشه می گیرد ولی آبروی آقای گلستانی باید حفظ شود٬ چرا که هر انسانی ممکن است لغزش کند!

برگردیم به فرمایش آقای خمینی. اگر منافق بودن این قدر بد است که حکم اعدام فله ای آنان یک شبه صادر میشود٬ زارعی هم منافق است٬ آقای هلالی هم منافق است٬ آقای گلستانی هم همینطور.
Wednesday, October 22, 2008
۴۰ سال پیش همزمان با انقلاب سبز٬ اتفاق دیگری نیز افتاد. با تولید کودهای شیمیایی و سموم دفع آفات نباتی مدرن٬ تولید غلات و محصولات غذایی گیاهی افزایش چشمگیری پیدا کرد که موجب انفجار بمبی شد به نام: افزایش جمعیت.

ولی امروزه به نظر میرسد که عصر کشاورزی مبتنی بر مواد شیمیایی به انتهای خود نزدیک میشود. سرانه تولید بر واحد سطح مدتهاست بدون افزایش چشمگیری٬ تقریبا ثابت باقی مانده٬ در حالیکه تقاضا بیش از همیشه٬ رشدی تصاعدی دارد. نمودار رشد تولید محصولات غذایی و رشد جمعیت را ببینید:


دهه شصت: انقلاب سبز موجب افزایش محصولات کشاورزی شد.


سال ۲۰۰۸: محصولات تولیدی دیگر جوابگری نیاز بشر نیستند.

البته این روند تا حدودی قابل اصلاح است. بیوتکنولوژی و دانش ژنتیک و همچنین اصلاح قوانین تجارت برای تسهیل انتقال مواد غذایی میان کشورها میتوانند تا حدودی این نمودار را اصلاح کنند. انسان در حال اعمال فشاری وحشتناک بر منابع طبیعی برای تغذیه خود است. البته خبر خوبی هم در این میان وجود دارد و آن این است: ظرفیت ما برای نوآوری تقریبا به اندازه اشتهای ما برای خوردن بی انتهاست. وقتش است که انقلاب سبز دیگری در زمینه کشاورزی راه بیافتد.

ولی آیا دانش میتواند مشکل ما در مورد غذا حل کنید؟ آیا دانش میتواند غذایی کاملا مغذی٬ شبیه آنچه فضانوردان مصرف می کنند برای ما بسازد؟ البته که می تواند. ولی محصول چیزی خواهد بود شبیه «قرص نان مغذی». این محصول که همین الان در بعضی ایالات آمریکا به زندانیان انفرادی به عنوان غذا داده میشود٬ به قدری «دل به هم زن» است که همین حالا چندین پرونده دعاوی درباره آن در دادگاهها در جریان است. این محصول که ترکیبی است از ۶ برش نان گندم سبوس دار٬ ۳۷۳ گرم کنسرو اسفناج٬ ۲ فنجان لوبیا٬ ۲۴۸ گرم شیر بدون چربی٬ ۱۸۶ گرم سیب زمینی٬ ۱۸۶ گرم رب گوجه فرنگی٬ ۱۲۴ گرم پنیر غیر لبنی٬ ۱۲۴ گرم هویج خام٬ ۱۲۴ گرم کشمش بی دانه و چهار قاشق غذاخوری روغن گیاهی است٬ به اندازه کافی چربی٬ پروتئین٬ کربوهیدرات و ویتامین دارد. پس چرا چنین هارمونی زیبایی از غذا و دانش برای تنبیه جانیان استفاده شود؟ خوب دلیلش واضح است: برای این که مزه مقوا می دهد٬ بوی تخم مرغ گندیده دارد و قیافه اش شبیه استفراغ پخته شده است.



اما داستان به همین جا ختم نمیشود. روشهای پیشرفته کشاورزی و دامپروری هم در راهند. مثلا:


۱- ترکیب بافت گیاهان کشت شده. در این روش که بیشتر برای مزارع کوچک مناسب است٬ گیاهان ضد آفت در میان محصول اصلی و گیاهی دیگر درطراف مزرعه برای جذب آفات کاشته میشوند. دزمودیوم (نوعی شبدر) در میان مزرعه ذرت برای فراری دادن حشرات و جلوگیری از رشد علفهای هرز و علف فیل (نوعی علف آفریقایی Elephant grass or Napier Grass) در اطراف مزرعه برای جذب حشرات و کشتن لاروهای آنها. مکان: کنیا. نوع محصول: ذرت. افزایش تقریبی محصول:‌ بین ۲۰ تا ۱۰۰ درصد.


۲- رصد از راه دور. تشخیص زمینهای خشک یا مرطوب و همچنین زمینهای غنی یا فقیر از نیتروٓژن با کمک تصویربرداری ماهواره‌ای. مکان: سونورا٬ مکزیک. نوع محصول: گندم. افزایش محصول ۱۰ درصد.


۳- آیش بندی. این روش مدتهاست که شناخته شده است ولی امروزه دقیقا می دانیم که چه نوع گیاهی باید برای چه مدتی کشت شود تا بازدهی به بالاترین میزان برسد. مکان: شمال ایالات متحده آمریکا. نوع محصول: نخود. افزایش بازدهی: ۲۰ درصد.

همچنین استفاده از تراکتورهای مجهز به ناوبری ماهواره ای (GPS) و حتی بی نیاز به راننده٬ کمک بزرگی است به سرعت بیشتر برای شخم زدن٬ بذرپاشی (با حداقل طی دوباره مسیر) و برداشت.

افزایش زمین زیر کشت نیز باید برای افزایش محصولات کشاورزی در نظر گرفته شود. نمودار میزان زمین بایر که که با آب باران آبیاری میشود و قابل استفاده برای کشاورزی است و میزانی که تاکنون استفاده شده است را به تفکیک منطقه در زیر ببینید:


می بینید که بیشترین زمین قابل استفاده در آفریقا واقع است. جایی که بیشترین نیاز به مواد غذایی وجود دارد.

برای مطالعه مقاله کامل (شامل موضوعات دامپروری و ماهی گیری) به منبع این لینک سر بزنید.