Thursday, December 25, 2008
«ضد منطق بودن حداقلی» به تنهایی٬ برای قرار دادن یک «عامل» در سیستم باور مردم کافی نیست. برای به وجود آمدن «باور»٬ یک فاکتور احساسی نیز مورد نیاز است. آتران می گوید: «زمانی که احساس وارد ماجرا میشود٬ احتمال باور کردن آنچه مذهب از شما میخواهد٬ بیشتر میشود.» مذاهب٬ از طریق تشریفات و آیین های مذهبی به احساسات مردم دامن می زنند. خم و راست شدن٬ آواز خواندن و نواختن موزون موسیقی گاهی انسان را به شکل فیزیکی برمی انگیزند که می تواند حتی به مرز جنون و خلسه برسد. در زمان برانگیخته شدن احساسات٬ قدرت مذهب افزایش می یابد٬ زمانی که بحران های روحی برای اشخاص پیش می آید٬ آن زمان است که افراد با ایمان تبدیل به کاهن و کشیش می شوند. و البته مهم ترین بحران در زندگی اشخاص که مذهب میتواند پاسخ های قدرتمندی به آن بدهد٬ زمانی است که شخص با فنا و مرگ روبرو میشود.
در داستانِ مشهورِ جان آپدایک به نام «پرهای کبوتر»٬ دیوید چهارده ساله زمان زیادی را به فکر کردن درباره مرگ می گذراند. او گمان می کند که وقتی بزرگتر ها از زندگی دائمی روح پس از مرگ حرف می زنند٬ دروغ می گویند. او مرتب مچ آنها را در حرفهای ضد و نقیض شان در مورد اینکه دقیقا روح در کجا به زندگی دائمی می پردازد٬ می گیرد. او با گریه به مادرش می گوید: «نمی بینی؟ اگر ما بمیریم . بعدش چیزی نباشد٬ تمام خورشید و زمینها و فلان و بهمان نباشند٬ چه چیز باقی می ماند؟ وحشت؟ اینها همه اش دریایی از وحشت است.»

داستان با یک الهام کوچک و آرامشی بی پایان برای دیوید خاتمه می یابد. پسر کوچک به عنوان هدیه تولد پانزده سالگی اش یک تفنگ از والدینش می گیرد و با آن به شکار کبوترهایی که در مزرعه مادربزرگش لانه کرده اند٬ می پردازد. او قبل از دفن کبوترها به بررسی پرهای پرندگان مرده می پردازد. او مجذوب رنگارنگی پرهای پرندگان است و با خود می اندیشد: «به نظر میرسد که طراحی این پرها با یک حالت روحانی و شور کنترل شده به اجرا در آمده است.» و ناگهان ترسی که او را به ستوه آورده بود جای خود را به «حسی لغزنده در امتداد عصب هایش که به نظر میرسد با دستهای باد ایجاد شده اند» می دهد و «او در آغوش اطمینان و یقین خویش آرام می گیرد: خدایی که در آفرینش این پرندگان بی ارزش اینگونه ولخرجی و دست و دلبازی به خرج داده٬ بدون شک اجازه نخواهد داد خلقت او با دریغ وی از زندگی ابدی٬ ویران شود.»


ترس از مرگ یکی از لایه های پنهان اعتقاد (به ماوراء) است. یاد اجداد درگذشته٬ ارواح٬ خدایان فنا ناپذیر٬ بهشت و جهنم٬ روح جاودانی: تصور وجود ماوراء و حیات روحانی٬ قلب تپنده‌ی تقریبا همه مذاهب است. بر اساس نظر بعضی از معتقدان نظریه تطبیق٬ این یکی از نقش های مذهب است که انسان را آماده پذیرش واقعیت شوم مرگ کند. آنها می گویند باور به خدا و زندگی پس از مرگ٬ به ما کمک می کند تا فرصت کوتاه ما روی زمین و زندگی‌ای بی رحم و کوتاه٬ منطقی جلوه کند. مذهب می تواند به داغ دیدگان٬ آرامش و به وحشت زدگان٬ آسایش خیال عطا کند.

در مقابل معتقدان به نظریه «محصول فرعی» پاسخ می دهند٬ گفتن اینکه این باورها نوعی تسلی و دلداری هستند٬ به این معنی نیست که به اجداد ما مزیتی تکاملی بخشیده اند. پاسکال بویر٬ یکی از پیشگامان تئوری محصول فرعی بودن مذهب٬ می نویسد: «ذهن انسان٬ برای مقابله با شرایط ترس و استرس٬ به اندازه کافی آرامش کاذب تولید نمی کند. در حقیقت هر موجودی متمایل به چنین فریبی٬ نمی توانسته مدت زیادی بقا پیدا کند.»

این پدیده٬ چه نتیجه تطبیق با شرایط باشد یا نه٬ باور به زندگی پس از مرگ از دو راه گسترش می یابد: از طریق شدت تمایل و اشتیاق افراد به درست بودن آن و از طریق تاییدی که از دنیای واقعی می گیرد. اگر برگردیم به بحث روانشناسی عوام٬ ما سعی می کنیم رفتارهای دیگران را با فرض کردن خود به جای آنان٬ برای خود توضیح دهیم٬ که پدیده ای تکاملی است برای پیش دستی کردن اجداد ما بر دشمنان احتمالی. ولی وقتی به مرگ فکر می کنیم٬ در واقع به دیواری ادراکی برخورد می کنیم. ما چگونه می توانیم به این فکر کنیم که روزی دیگر نتوانیم فکر کنیم؟ فیلسوف اسپانیایی میگل دو اونامونو٬ در کتابش تحت عنوان «حس تراژیک زندگی» می نویسد: «سعی کنید هشیاری ذهن خود را نمایش عدم هشیاری پر کنید و خواهید دید که این کار غیر ممکن است. تلاش برای درک این موضوع٬ منجر به عذاب آورترین تالمات روحی میشود. ما نمی توانیم به عدم وجود خود فکر کنیم. »


از طرف دیگر٬ تصور اینکه اندیشیدن ما به شکلی ادامه می یابد بسیار ساده تر است. بر اساس آزمایشی که چند سال قبل در دانشگاه فلوریدا آتلانتیک انجام شد٬ به نظر میرسد که این کاری است که کودکان انجام می دهند. جسی بیرینگ و دیوید بیورکلاند٬ دو روانشناس که آزمایش را انجام دادند٬ نمایشی عروسکی ترتیب دادند که در آن موشی گرسنه و گم شده است و یک سوسمار او را در این حال می بیند. راویان داستان در انتهای قصه به بچه ها می گویند گه «آقا سوسماره موش رو خورد و آقا موشه دیگه زنده نیست.»

بعد از پایان نمایش٬ بیرینگ و بیورکلاند از بجه ها که بین ۴ تا ۱۲ سال بودند سوال کردند که معنی این عبارت که «موشه دیگه زنده نیست.» چیست؟ آیا موش هنوز گرسنه است؟ آیا هنوز خوابش می آید؟ آیا هنوز می خواهد که به خانه برود؟ بیشتر بچه ها پاسخ دادند که موش دیگر نیازی به خوردن و نوشیدن ندارد. ولی اکثر آنها٬ مخصوصا بچه های کم سن و سال تر بر این باور بودند که موش هنوز فکر می کند و مادرش را دوست دارد و عاشق پنیر است. بچه فهمیدند که بدن موش دیگر نمی تواند کار کند٬ ولی تعدا زیادی از آنها فکر می کردند که یک چیزی در ارتباط با موش هنوز زنده است.

بیرینگ که اینک در دانشگاه کویینز در بلفاست در ایرلند شمالی است٬ می گوید: «معماری روانی ما٬ ما را به فکر کردن به شیوه خاصی وا می دارد. در این آزمایش٬ دلیل اینکه باور به زندگی پس از مرگ به شدت رایج است٬ ریشه در عدم توانایی ما در شبیه سازی عدم وجود خودمان است.»


بیرینگ معتقد است که شبیه سازی عدم وجود کسانی که دوستشان داریم٬ به سادگی غیر ممکن است. بخش بزرگی از روابط ما٬ در ذهن ماست. بنابراین طبیعی است که بعد از مرگِ آن طرف٬ وجودِ او کماکان در ذهن ما ادامه پیدا کند. گاهی اوقات٬ وقتی به طرف تلفن می روید تا به خوهر خود زنگ بزنید٬ به راحتی ممکن است فراموش کنید که او مرده است٬ چرا که حتی وقتی او زنده بود٬ بخش بزرگی از ارتباط شما با او٬ خاطرات شما از او و مکالمات ذهنی شما با او بوده است. به علاوه٬ دستگاه «شناسایی عامل» ما٬ بعضی اوقات تایید می کند که درگذشتگان هنوز با ما هستند. وقتی نسیمی گونه تان را نوازش می کند٬ ناگهان یک شبه نورانی آشنا به نظر میرسد و دستگاه «شناسایی عامل» با حداکثر توان به کار می افتد. همچنین٬ رویاها راهی هستند برای تایید باور به زندگی پس از مرگ. وقتی بستگان درگذشته٬ از ورای قبور خود در رویاها پدیدار می شوند٬ انگار که زنده هستند.


ادامه دارد . . .

منبع
blog comments powered by Disqus