Thursday, November 27, 2008
فرشتگان٬ شیاطین٬ جادوگران٬ خدایان و ارواح٬ همگی از زمانی که بشر شروع به داستان سرایی کرد٬ چاشنی باورهای مذهبی عوام بوده اند. چارلز داروین در کتابش به نام «هبوط (یا فرود) بشر» (Descent of Man) اشاره می کند: «به نظر میرسد که اعتقاد به عوامل ماورایی در همه دنیا رایج است.» بر اساس نظر مردم شناسان٬ مذاهبی که در مشخصه های خاص ماوراء الطبیعه از قبیل خدای واحد یا خدایان متعدد٬ زندگی پس از مرگ و تغییر مسیر طبیعی رخدادها با دعا یا مراسم مذهبی٬ اشتراک دارند٬ تقریبا در تمامی فرهنگهای روی زمین یافت میشوند.

این موضوع قطعا در ایالات متحده آمریکا درست است. بر اساس آماری از موسسه Harris Poll در سال ۲۰۰۵ از هر ۱۰ آمریکایی ۶ نفر به جهنم و شیطان و از هر ۱۰ نفر ۷ نفر به وجود فرشتگان٬ بهشت٬ معجزات و زندگی پس از مرگ اعتقاد دارند.


در یک نظرخواهی از دانشگاه بیلور (Baylor University) که در سال ۲۰۰۶ انجام شده٬ مشخص شد که ۹۲ درصد پاسخ دهندگان به نوعی خدای شخصی (خدای شاخص انسان وار) باور دارند. خدایی با مشخصات منحصر به فرد از خدایی قاهر و جبار گرفته تا خدایی کریم و خیراندیش.


وقتی یک خصیصه‌ای به صورت جهانی یافت میشود٬ زیست شناسان به دنبال توضیحی ژنتیکی برای آن می گردند و مایلند بدانند که این ژن یا ژن ها چگونه به بقا و ازدیاد نسل موجودی کمک کرده اند. این کار بیشتر به صورت فرضی انجام می گیرد: «زمانی که بشر ابتدائا متکامل شد٬ برای گونه خاصی که با یک جهش ژنتیکی صاحب ِ مثلا؛ فک کوچک تر یا پیشانی بزرگتر یا انگشت شست بهتری میشد٬ چه مزایایی قابل تصور بوده است؟ یا در مورد بعضی ویژگی های رفتاری از فبیل تمایل به ریسک پذیری یا مهربانی؟»

آتران وقتی این سوالات را به حیطه مذهب کشاند٬ موضوع برایش بغرنج شد. بسیاری از باورهای مذهبی برداشت های نادرست همراه با سوء تفاهم از دنیای واقعی هستند. آیا این در رقابت برای بقاء بهترین ها یک نقص محسوب نمیشود؟ از نظر آتران٬ باورهای مذهبی عمدتا این گونه اند که «آن چیزی که به لحاظ مادی درست است٬ غلط است.» و «آن چیزی که به لحاظ مادی غلط است٬ درست است.» به عنوان مثال٬ یکی از باور های رایج این است که بعد از مرگ ِ شخص و متلاشی شدن بدنش٬‌ او هنوز وجود دارد٬ هنوز قادر به خندیدن و گریستن است و قادر به درک غم و شادی است. آتران در کتابی به نام «ما به خدا اعتماد داریم: دورنمای تکاملی مذاهب» در سال ۲۰۰۲ نوشت: «به نظر نمی رسد که این اغتشاش استراتژی تکاملی مناسبی باشد. حیوان دیگری را تصور کنید که جراحت را سلامتی٬ کوچک را بزرگ٬ کند را تند و زنده را مرده بداند. بعید است که چنین موجودی بتواند به بقا ادامه دهد.» او شروع به جستجو برای توضیحی غیر مستقیم کرد: اگر مذهب خود یک قدم تکاملی نبوده٬ شاید با موضوع دیگری در ارتباط باشد.

آتران زمانی که یک دانشجوی باهوش ۱۷ ساله در دانشگاه کلمبیا بود٬ تمایل به مطالعه ریاضیات داشت. ولی تحرکات رادیکال سیاسی دهه ۶۰ او را به خود می خواند. سرانجام او روزی خود را در تظاهرات ضد جنگی در حال گوش دادن به سخنان ماگارت مید (Margaret Mead) که در آن زمان شاید مشهورترین مردم شناس آمریکا بود٬ یافت. آتران که لباس پر زرق و برقِ عمو سام را بر تن داشت٬ مید را خائن نامید٬ چرا که مید به معترضین می گفت به جای راهپیمایی بهتر است به نمایندگان کنگره نامه بنویسند و خواسته های خود را مطرح نمایند. مید با لحن موقری به او پاسخ داد: «مرد جوان! چرا به دفتر من نمی آیی تا با هم ملاقات کنیم؟»

آتران هم با متانت دعوت وی را پذیرفت و به دیدن او در دفترش رفت. و سرانجام به کار کردن برای او پرداخت. او بیشتر اوقاتش را به جستجوی کجنکاوانه در کمدهای دفتر در برج موزه تاریخ طبیعی آمریکا می گذراند و بالاخره رشته دانشگاهی اش را به مردم شناسی تغییر داد.

آتران می گوید بسیاری از نمونه های موزه مذهبی بودند. همین طور مصنوعاتی که او در اوایل دهه ۷۰ در حفاری از اسراییل به دست آورد. او به هر طرف که روی می چرخاند اشتیاق به باور مذهبی را می دید. او می اندیشید که چرا مردمان بر خلاف طبیعتشان مبنی بر توضیح منطقی پدیده ها٬ به ایجاد دوگونه برداشت از جهان می پرداختند؟ یکی واقعی دیگری غیرواقعی٬ یکی قابل فهم و دیگری غیرقابل درک.


شاید نکته اصلی تلاش ادراکی بود. شاید فعالیت ذهنی کمتری٬ از انچه آتران می اندیشید٬ برای حفظ باور به خدا در ذهن یک نفر لازم بود. شاید٬ در حقیقت٬ باور٬ وضعیت پیش فرض ذهن بشر بود و اصلا تلاش ادراکی لازم نداشت.

آتران٬ وقتی که هنوز دانشجوی دوره لیسانس بود٬ تصمیم به کاوش در این مورد گرفت. او کنفرانسی ترتیب داد در مورد جنبه های عالمگیر فرهنگ و از تمامی قهرمانان روشنفکر خودش برای شرکت در آن دعوت به عمل آورد: نوآم چامسکی: زبان شناس٬ ژان پیاژه: روانشناس٬ کلود لوی اشتراوس: مردم شناس٬ گرگوری بیتسون: مردم شناس (و شوهر سابق مارگارت مید)٬ ژاک مونود و فرانسیس جیکوب: زیست شناسان برنده جایزه نوبل. سال ۱۹۷۴ بود و او تنها جایی که توانست برای کنفرانس بیابد٬ جایی بیرون از پاریس بود. آتران در آن زمان٬ یک جوان ۲۲ ساله گیتار به دست غیرمعمول بود که زبان فرانسه را از روی کتابهای کمیک آموخته بود و زمانی که فهمید تمامی مدعوین‌اش دعوت او را پذیرفته اند٬ واقعا بهت زده شد.

آتران در این هنگام جوانی است اجتماعی با چشمانی نافذ به رنگ فندق که بحث های داغ و آتشینی به راه می اندازد. وقتی در دهه هفتاد و هشتاد به سفر می رفت٬ دوستان زیادی پیدا کرد که به همان موضوعاتی فکر می کردند که او می کرد: فرهنگ چگونه بین انسانها منتقل میشود و چه کارکردی در فرآیند تکامل دارد؟ آتران می گوید: «من شروع به تفحص در تاریخ کردم و فکر می کردم که چرا هیچ جامعه‌ای در تاریخ٬ بیش از سه نسل٬ بدون اینکه مذهب را به عنوان دلیل بودن خود داشته باشد٬ زندگی نکرده است.» به زودی او توجه خود را معطوف به شاخه ای تازه از تئوری تکامل کرد: تکامل ادراک انسان.

بعضی از دانشمندان ادراکی٬ از فعالیت مغز به عنوان واحدهای مجزا یاد می کنند. یک سری ماشین هایی که به هم اتصال دارند ولی هر یک مسئول یکی از شعبده های مغز است. آنها به صورت مستقیم از واحدی به نام «واحد خدا» نام نمی برند٬ بلکه از باور به خدا٬ بیشتر به عنوان یکی از تبعات سایر واحدهای مغزی یاد می کنند.

آتران در کتاب «به خدا اعتماد داریم» می نویسد: «از این زاویه٬ مذهب عبارت است از یک گروه از پدیده های ادراکی که مستلزم بهره برداری فوق العاده از فعالیتهای ادراکی معمول روزانه است.» او ادامه میدهد: «همان طور که یک گونه زیستی مستقل از میکروارگانیزم هایی که تشکیل دهنده آن است و محیطی که او را در بر گرفته٬ وجود ندارد٬‌مذهب نیز به صورت مجزا از ذهنی که آنرا میسازد و محیطی که با آن منطبق میشود٬ وجود ندارد.»

پنج سال پیش٬ حول و حوش زمانی که کتاب «به خدا اعتماد داریم» به بازار آمد٬ تعداد دیگری از دانشمندان از قبیل پاسکال بویر٬ که هم اینک در دانشگاه واشینگتن است٬ جاستین بَرِت از دانشگاه آکسفورد٬ پال بلوم از دانشگاه ییل در حال طرح همین سوال بودند. آنها به طور همزمان در حال حرکت به سمت تئوری «محصول فرعی» بودند.

پیروان نظریه داروین که تکامل فیزیکی را بررسی می کنند٬ بین پدیده هایی که ماهیت تکامکلی دارند و پدیده هایی که محصول فرعی یک پدیده تکاملی دیگر هستند٬ تمایز قائل می شوند. مثلا داشتن گلبول خون که توانایی حمل اکسیژن را داشته باشد ازنوع اول است و رنگ قرمز این نوع گلبول از نوع پدیده های دوم. در واقع هیچ مزیت مرتبط با بقای ِ موجود زنده در قرمز بودن گلبول حمل کننده اکسیژن وجود ندارد. این رنگ تنها محصول فرعی ِ داشتن گلبول حمل کننده اکسیژن است که دارای ماده هموگلبین است.


فرآیندهای مشابه٬ جنبه های تکاملی مغر را نیز توضیح می دهند که آنها را «تئوری محصول فرعی» می نامیم. این نکته ما را به عبارت «اِسپَندرِل» (Spandrel) رهنمون می کند.

ادامه دارد . . .

منبع
Tuesday, November 25, 2008


خدا همیشه برای اسکات آتران٬ یک معما بود. او روی دیوار اتاق خوابش در بالتیمور جمله ای محزون با خطی کج و معوج و با رنگ سیاه و نارنجی نوشته بود: «خدا وجود دارد» و ادامه داده بود: «وگرنه٬ وضعمون خرابه!» و از آن زمان تاکنون با سوالاتی در مورد مذهب کلنجار میرود: چرا او اکنون به مذهب اعتقاد ندارد؟ و چرا انسانهای بیشمار دیگری در سراسر دنیا٬ ظاهرا به آن اعتقاد دارند؟

می خواهید آن را «خدا» بنامید٬ می خواهید آنرا «خرافات» بنامید٬ یا آن طوری که آتران می گوید: «باور به امید در ماورای استدلال». آن را هر چه که بنامید٬ به نظر میرسد انگیزه ای ذاتی برای باور چیزی بالاتر٬ غیر قابل ادراک و فرازمینی و دور از دسترس دانش در بشر وجود دارد.

برای چه در بحبوحه ناملایمات٬ «انشاالله» می گوییم؟ حتی ناباورترین ما؟ (در متن انگلیسی٬ از عبارت «انگشتهایمان را روی هم سوار می کنیم» استفاده شده که به فارسی معنی درستی نمی دهد. در فرهنگ انگلیسی زمانی که کسی می خواهد توصیه کند به «دل به دریا زدن» و به عبارتی «به خدا توکل کردن»٬ می گوید: Cross your fingers) این سوال را آتران وقتی در ژانویه در آپارتمانش در منطقه غربی بالای پاریس بودیم پرسید. آتران که الان ۵۵ سال سن دارد٬ مردم شناس مرکز ملی تحقیقات علمی در پاریس است و البته ارتباطاتی هم با دانشگاه میشیگان و کالج علوم قضایی و جنایی جان جی در نیویورک دارد. علایق مطالعاتی او علوم ادراکی و زیست شناسی تکاملی هستند. او گاهگاهی به دانشجویانش جعبه ای میدهد و وانمود می کند که این جعبه یک اثر مقدس و باستانی آفریقایی است. او به آنها می گوید: «اگر شما احساس و نیت بدی نسبت به مذهب داشته باشید٬ هر چه که درون این جعبه بیاندازید٬ جعبه آنرا از بین خواهد برد.» بسیاری از دانشجویان او می گویند که در وجود خدا شک دارند ولی در این مورد خاص آنها طوری رفتار می کنند که گویی به چیزی باور دارند. آتران از آنها می خواهد که مدادشان را داخل جعبه بیاندازند. ناباوران با شوخی و خنده اینکار را می کنند. وقتی از آنها خواسته میشود که گواهینامه رانندگی شان را داخل جعبه بیاندازند٬ اکثرشان این کار را می کنند٬ البته بعد از مکثی معنی‌دار. و وقتی از آنها خواسته میشود که دستشان را داخل جعبه بگذارند٬ تنها عده معدودی این کار را می کنند. اگر این جماعت به خدا اعتقاد ندارند٬ پس از چه چیز می ترسند؟

آتران٬ آزمایش جعبه جادویی را برای نخستین بار در سال ۱۹۸۸ وقتی که در دانشگاه کمبریج به مطالعه ماهیت باورهای مذهبی مشغول بود٬ اجرا کرد. او مدرک دکترای مردم شناسی از دانشگاه کلمبیا دریافت کرد و در طول تحقیقاتش آثار باور به مذهب را هر کجا که رفت مشاهده کرد. در حفاری های باستان‌شناسی در اسراییل٬ در میان مایاها در گواتمالا و در نقاشی های موزه تاریخ طبیعی آمریکا در نیویورک. آتران٬ در روش تحقیقاتی اش یک داروینسیت است٬ به این معنی که می کوشد هر رفتاری را اینگونه توضیح بدهد که این رفتار چگونه به بقا و ازدیاد نسل اجداد ما کمک کرده است. ولی برای او روشن نبود که باورهای مذهبی پاسخ به چه نوع نیازهای تکاملی هستند. به نظر می رسید که مذهب منابع مادی و ذهنی را بدون فایده روشنی برای بقا مصرف میکرد. او متحیر بود که چرا مذهب٬ که به نظر میرسید از نظر تکاملی بسیار پرهزینه باشد٬ اینگونه فراگیر بود؟

آزمایش جعبه جادویی٬ در جهت تکمیل مطالعات کاری اش٬ کمک کرد تا بفهمد چرا بشر به سمت مذهبی شدن تکامل یافته است٬ کاری که عده قلیلی در دهه ۸۰ انجام می دادند. امروزه این تلاشها گسترده تر شده اند و دانشمندان در صدد یافتن توضیحی برای تکامل به سمت باور به وجود خدا هستند. (نه مطالعه در یافتن وجود یا عدم وجود خدا که موضوعی فلسفی است٬ بلکه باور به وجود خدا.)

این موضوع٬ با هجوم علمی به مذهب که به تازگی در کانون توجهات قرار گرفته متفاوت است. هجومی که با انتشار کتابهای پرفروش دانشمندان ناباور٬ که مذهب را یک آفت و بلا تصویر می کنند٬ نمود پیدا کرده است. در کتاب «فریب خدا» (The God Delusion) که هنوز در لیست کتابهای پرفروش قرار دارد٬ زیست شناس تکاملی آکسفورد٬ ریچارد داوکینز٬ نتیجه می گیرد که مذهب چیزی نیست غیر از یک اتفاق بی مصرف و حتی خطرناک تکاملی. او می نویسد: «مذهب می تواند گلوله ای عمل نکرده یا محصول فرعی ناخواسته ای باشد از یک گرایش روانی پنهان که می توانست در شرایط خاصی مفید واقع شود.»

دو مولف دیگر با کتابهای پرفروششان به او ملحق شده اند. سَم هریس (Sam Harris) نویسنده کتاب پایان ایمان (The End of Faith) و دنیل دِنِت فیلسوفی از دانشگاه تافتز (Tufts University) که کتاب شکستن طلسم (Breaking the Spell) را به رشته تحریر در آورده است. این سه البته در روشها و اینکه آیا به جنگ مذهب رفته اند٬ با یکدیگر تفاوت دارند٬ ولی معمولا اسامی آنها در کنار یکدیگر می آیند. آنها به صورت تثلیث ناباوران مدرن تصویر می شوند که باورهای سکولار خود را با شوری مذهبی تبلیغ می کنند.

در میانه این آشفته بازار و همهمه ناباوران مدرن٬ بحثی آرامتر و احتمالا روشنگرانه تر در جریان است. این بحث بین اردوی مذهبیون و دانشمندان در جریان نیست. بلکه بحثی است که دو طرف آن دانشمندان صف آرایی کرده اند٬ مخصوصا در بین دانشمندانی که روی تکامل مذهب تحقیق می کنند. این دانشمندان روی یک نکته متفق القول اند: باور مذهبی٬ نتیجه تکامل معماری مغز در اوائل تاریخ بشر است. و آن چیزی که بر سر آن اختلاف نظر وجود دارد٬ این است که اساسا چرا باور مذهبی به وجود آمده است. اینکه آیا باور مذهبی خود یک مرحله تکاملی است یا اینکه محصولی است فرعی از یک تکامل دیگر در مغز انسان.

کدامیک توضیح زیست شناسی بهتری برای باور به خداست؟ انطباق تکاملی یا یک حادثه در فرآیند تکاملی سلسله اعصاب. آیا در عملکرد ادراکی ما انسانها چیزی هست که ما را مهیای پذیرش یک قدرت ماورایی می کند؟ و به فرض اگر دانشمندان موفق به توضیح خدا شدند٬ آنوقت چه؟ آیا توضیح گرایش به دین مثل توضیح گریز از دین است؟ آیا ناباوران درست می گویند که هسته اصلی مذهب یک تعهد پوچ٬ گمراهی و بقایای ترشحات یک ذهن ابتدایی است؟ یا مذهبیون درست می گویند که ظرفیت ذهنی انسان برای تشخیص خدا به معنی این است که خدا خود آن را در مغر بشر نهاده است؟

به عبارت ساده تر٬ آیا ما برای درک خدا برنامه ریزی شده ایم؟ آگر پاسخ مثبت است٬ چگونه این اتفاق افتاده است؟
ویلیام جیمز٬ استاد فلسفه و روانشناسی تجربی در دانشگاه هاروارد٬ در کتاب «گونه های تجربه دینی» (The Varieties of Religious Experience) می نویسد «تمام وجد و خلسه روحانی ما٬ عطش ما٬ خواهش و التماس ما٬ پرسشها و باورهای ما٬ همه از روز ازل در ما نهادینه شده اند.» او این کتاب را بر مبنای سلسله مقالات و سخنرانیهایی از سال ۱۹۰۱ نوشت و در آن سعی کرد فاصله بین مذهب و دین را کم کند.

در قرن بیستم٬ صلحنامه مودبانه ای بین مذهب و علم برقرار بود٬ حداقل در دنیای غرب. همانطور که ضرب المثلی قدیمی می گوید٬ دانش در مورد چند و چون آسمانها صحبت می کرد و مذهب راجع به چگونگی عروج به آن.

مردم شناسانی مثل آتران و روانشناسانی قدیمی تر مثل جیمز٬ بیشتر به ریشه های مذهب نگریسته اند. ولی پیمان عدم تجاوز مذهب و دین به ساحت دیگری در حدود ۱۹۹۰ شروع به تغییر کرد. مذهب شروع به تاخت و تاز به عرصه سنتی علم کرد و سعی کرد مبحث «خلقت هوشمند» را به کلاسهای زیست شناسی بکشاند و همچنین با تکیه بر باورهای مذهبی٬ مانع از تحقیقات روی سلولهای بنیادین (Stem Cell Research) شود. دانشمندان نیز این حمله را بی پاسخ نگذاشتند. متخصصان علوم پایه٬ از قبیل زیست شناسان تکاملی یا متخصصان مغز و اعصاب (گرایش ادراکی) با پیوستن به صف روانشناسان و مردم شناسان در مطالعه مذهب٬ خدا را به سوژه تحقیقات علمی تبدیل کردند.

و این بحث که آیا مذهب خود یک قدم تکاملی بود یا یک محصول جنبی فرآیند تکامل٬ در این میانه شکل گرفت. احتمالا تصور خواهید کرد که تئوریسین های «محصول جنبی»٬گرایش بیشتری به لامذهب بودن داشتند و درصدد پیدا کردن توضیحی برای این بودند که مذهب را حاصل یک اتفاق بدانند در حالیکه دسته دیگر تمایل بیشتری داشتند به اعتقاد به خدا و باور به سودمندی احساسی٬ اجتماعی و روانی مذهب. یا شاید هم فکر می کنید که همه شان ناباور بودند٬ چرا که کدام معتقد مذهبی٬ باورهای خود را زیر ذره بین موشکاف و بی احساس و دقیق علم می گذارد؟ ولی باور مذهبی یک دانشمند٬ همیشه نشاندهنده جهت گیری علمی او نیست. و این یکی از نشانه هایی است که خبر از پیچیدگی و داغی این بحث می دهد.

ادامه دارد . . .

منبع
Wednesday, November 19, 2008
بهترین راه پیروزی بر مشکلات و مصائب٬ خندیدن به آنهاست. این نکته ای است که روبرتو بنینی(Roberto Benigni)٬ کارگردان فیلم «زندگی زیباست» (Life is Beautiful - La Vita è Bella) سعی دارد به مخاطب عرضه کند. تنها فیلمی که توانست مرا هم به قهقهه وادارد و هم بگریاند.


این فیلم دارای دو بخش عمده است. در بخش اول٬ که بنینی فیلمنامه آنرا به طور مشترک با ویچنزو سِرامی (Vincenzo Cerami) نوشته است٬ گویدو (روبرتو بنینی) پیشخدمت رستورانی است که صاحب آن عموی خودش است. گویدو در این بخش مکررا به زنی به نام دورا (نیکولتا براچی - Nicoletta Braschi) بر میخورد که او را شاهزاده خانم میخواند. طی سلسله وقایعی بامزه٬ گویدو دورا را از ازدواجی ناخواسته با یکی از مقامات گردن کلفت شهر نجات می دهد. آنها با یکدیگر ازدواج می کنند و حتی با وجودی که موسولینی٬ دیکتاتور ایتالیا٬ موافقتنامه ای با هیتلر برای پیاده کردن سیاستهای او در مورد یهودیان ایتالیا امضا کرده است٬ به نظر میرسد که گویدو و همسرش زندگی آرامی را می گذرانند.


فیلم به پنج سال بعد میرود٬ جایی که گویدو صاحب یک کتاب فروشی شده است که به همراه همسر و فرزندش جاشوآ آن را اداره می کند. تقریبا اواخر جنگ جهانی دوم است که وضعیت یهودیان ایتالیا وخیم میشود. یک روز آلمانها به مغازه گویدو می روند و او و پسرش را با خود می برند. اما همسر گویدو که یهودی نیست٬ نیز تصمیم می گیرد با آنها راهی کمپ شود.


از همان ابتدای ورود به کمپ٬ گویدو دست به ریسک بزرگی می زند و تمام داستان را در نظر پسرش٬ یک بازی می نمایاند. او به پسرش می گوید که آنها برای ورود به این بازی بلیط خریده اند و جایزه برنده این بازی یک تانک٬ آن هم نه یک تانک اسباب بازی٬ بلکه یک تانک واقعی است. جایزه ای که شوق را به چشمان پسربچه می آورد. او برای هر اتفاقی که در کمپ می افتد داستانی سرهم می کند تا پسرش پی به اصل ماجرا نبرد. یکی از زیباترین صحنه های فیلم٬ جایی است که وی بدون دانستن زبان آلمانی٬ تصمیم میگیرد حرفهای فرمانده آلمانی کمپ را برای بقیه ترجمه کند. او حرفهای خشن فرمانده را به گونه ای ترجمه می کند که گویی او در حال توضیح قوانین بازی برای شرکت کنندگان است.


تصور من این است که بنینی شخصیت واقعی خودش را در نقش گویدو بازی کرده است.از این منظر وی شباهت زیادی با جیم کری دارد. صحنه ای که بنینی از پله های مراسم اسکار بالا میرود و با ووپی گلدبرگ٬ مجری مراسم٬ کلنجار میرود یادتان هست؟ همیشه سرخوش٬ ساده لوح و خندان به ناخوشی‌های زندگی. بازی بنینی محشر و باورپذیر است و همین موضوع جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد را نصیب وی کرد. انس و الفت بین گویدو و دورا (که همسر واقعی بنینی است) بی نقص است. ضرب آهنگ٬ کارگردانی و فیلمبرداری فیلم فوق العاده است.

البته این موضوع که کودکان تا چه حد باید در رویارویی با مشکلات محافظت بشوند٬ موضوعی مناقشه برانگیز است. در این فیلم قمار بزرگ گویدو (با ریسک بسیار بالا) به خوبی به نتیجه مطلوب میرسد. پایان احساسی فیلم٬ که مرا به گریه واداشت٬ فوق العاده قوی است چرا که تا انتهای فیلم نمی توانید حدس بزنید چه اتفاقی خواهد افتاد. من تا ساعتها پس از پایان فیلم٬ هنوز نمی توانستم باور کنم که چقدر استادانه این فیلم به انتها رسید.

واضح است که کاری که گویدو در فیلم می کند٬ در زندگی واقعی غیر ممکن است. این فیلم تنها استعاره ای است از تلاش یک انسان برای دوست داشتن و تمرکز بر زیبایی های زندگی٬ آن هم زمانی که به بدترین شکلی مشکلات از همه طرف هجوم آورده اند.

پی نوشت: آقای علی کرمی صاحب وبلاگ درد دوران لطف کرده اند و لینکهای دانلود این فیلم را اینجا گذاشته اند. با تشکر از ایشان.
Tuesday, November 18, 2008
نمی دانستم ایرانی ها تا اینجاها رفته اند! یکی از کسانی که وبلاگ من را خوانده از اینجا آمده. خوش آمدید دوست عزیز.

Wednesday, November 12, 2008
روز پنج‌شنبه شبکه خبر سیمای جمهوری اسلامی ایران اعلام کرد که اداره کل امور اوقاف استان گیلان تصمیم گرفته برای مبارزه با خرافه‌پرستی، برخی از درختانی را که از آن‌ها به عنوان درختان مقدس‌نما اسم آورده قطع کنند و حجت‌الاسلام اشکوری اعلام کرده ما این چوب‌ها را به مصارف خیریه می‌رسانیم(تاکید از من است.).

در همین راستا ما هم دست به کار شدیم و راه حل های مشابه برای سایر مشکلات بشری ارائه دادیم. البته با کمال احترام٬ ایده اولیه متعلق به اداره کل امور اوقاف استان گیلان و شخص حجت‌الاسلام اشکوری است و ما به هیچ وجه قصد سوء استفاده از حق انحصاری ایشان را نداریم.

- برای مبارزه با بیماری هپاتیت٬ به جای درمان بیماران٬ تمام مبتلایان به این بیماری را در کوره بریزید و از حرارت آن برای مقاصد خیریه استفاده کنید. مثلا می توان با حرارت این کوره ها آش نذری یا شله زرد یا قیمه برای روز عاشورا و تاسوعا پخت.


منبع عکس بالا - وبلاگ شعرخانه

- برای مبارزه با بیماری های دهان و دندان٬ میتوان دندان همه مردم را از دم کشید و از این دندانها برای مقاصد خیریه استفاده کرد. مثلا میتوان از آنها در ساخت تسبیح برای ذکر گویی استفاده کرد.



- برای مبارزه با تصادفات رانندگی و آلودگی هوا٬ میتوان کلیه اتومبیل ها را اوراق کرد و با چهارپایان به تردد پرداخت. به علاوه٬ میتوان از ضایعات آهن به دست آمده در امور خیریه استفاده کرد. مثلا این ضایعات آهن در ساخت علم ۲۱ تیغه و بالاتر برای استفاده در ایام محرم حسینی بسیار مناسب خواهند بود.




از نظرات مشابه به منظور توسعه امور خیریه استقبال میشود.
Monday, November 10, 2008
یک آدم بامزه‌ای پیدا شده و عکس آقای احمدی نژاد را همراه را همسرش پست کرده در سایت «دیگ» و این عنوان را برای عکسش انتخاب کرده:


همسر احمدی‌نژاد سکسی تر است یا سارا پیلین؟


این لینک تا این لحظه ۳۸۳۱ رای آورده و البته نظرات مردم پای لینک از خود عکس جالب تر از آب در آمده اند. ترجمه تعدادی از این نظرات را اینجا بخوانید:

- دنیا هرگز نخواهد دانست! (۳۷۷ رای مثبت)

- او در خیابان یک خانم٬ ولی در رختخواب یک جهادگر است! (۲۲۰۵ رای مثبت)

- سوال اساسی این است: کدام یک مجاهد مذهبی غیورتری است؟ احمدی نژاد یا پیلین؟ (۵۱۰ رای مثبت)

- وقتی احمدی نژاد برای تبلیغات انتخاباتی به سفر میرفته و همسرش هم همراهش بوده٬ این «همسر» میتوانسته هر دفعه یک آدم متفاوت باشه. (۷۶ رای مثبت)

- ببینم زنش نینجا (جنگجوی ژاپنی) است؟ (۲۹۵ رای مثبت)

- اوووغ! عجب زن بی ناموسی! چرا بینی اش را نپوشانده؟ (۳۳۹ رای مثبت)

- دماغو ببین! شرط می بندم یه مرد زیر چادره! راستی یک نفر گفته بود توی ایران همچنس گرا نیست! (۶۹ رای مثبت)

- این شما را یاد کسی نمی اندازه؟ (گویا این عکس یکی از شخصیتهای فیلم ارباب حلقه هاست. شاید هم سفر ستاره ای Star Trek. مطمئن نیستم) (۵۶ رای مثبت)

- وقتی حجاب کنار میرود! (۷۲ رای مثبت)


- این همسرش نیست! این نینجای محافظ شخصی شه! (۱۲ رای مثبت)

- طرف اینقدر داغه که تمام لباسش را سوزونده! (۵۸ رای مثبت)

- عجب فاحشه ای! دماغش پیداست! (۳۴ رای مثبت)

- با این محافظتی که در برابر اشعه ماورا بنفش از خودش میکنه لابد پوست خیلی خوبی داره!

- ولی احتمالا میدونه که آفریقا قاره است! (اشاره به شایعه ای در مورد سارا پیلین که گفته شد فکر می کرد آفریقا یک کشور است.)

- برای اونایی که مثل من کنجکاو هستند٬ اینجا چهره اش دیده میشه!

- نمیشد یک هشدار بدین: «نامناسب برای محل کار»؟ بابا فکر کنید بعضی ها سر کار این عکس را می بینند نمی گید دماغش پیداست؟ (۲۹۵ رای مثبت)

- من پوستشو دیدم! سنگشارش کنید.

بقیه را هم خودتان در اینجا بخوانید.
Wednesday, November 5, 2008
در دنیایی که هیچ چیز بی نقص نیست٬ بزرگترین نقطه قوت لیبرال دموکراسی که آن را تبدیل به بهترین و کارآمدترین سیستم موجود برای اداره جامعه می کند٬ باز بودن آن نسبت به اصلاح خودش است. درست ۴۰ سال پیش یعنی سال ۱۹۶۸ بود که تفکیک نژادی در جامعه آمریکا٬ بر اساس قانون اساسی اجرا می شد٬ اما امروز آنها یک رئیس جمهور سیاه پوست دارند.
این بزرگترین دلیل برای دوست داشتن دوباره‌ی لیبرال دموکراسی است.




شادی مردم در ژاپن بعد از پیروزی باراک اوباما



شادی مردم اندونزی بعد از پیروزی اوباما


این همان چیزی است که انسانهای وامانده در پیچ و خم ایدئولوژی از درک آن عاجزند. زمانی که آقای احمدی نژاد گفت: «ما فکر نمی کنیم اجازه دهند آقای اوباما در آمریکا رئیس جمهورشود.» او هنوز همان تصویری را از آمریکا دارد که به او آموخته اند. او متوجه نیست که قانون اساسی آمریکا قرآن یا انجیل و در نتیجه «مقدس» نیست که امکان بازبینی و اصلاح آن وجود نداشته باشد. برای او٬ تصور این ماجرا که سیستم های حکومتی نیز می توانند اصلاح شوند٬ غیر ممکن است. این بزرگترین تفاوت لیبرال دموکراسی با حکومت مبتنی بر ایدئولوژی است.

به باور من آن چیزی که موجب شد شب گذشته٬ میلیونها آمریکایی و میلیونها انسان دیگر در سراسر جهان٬ به رقص و پایکوبی بپردازند٬ عطر خوش آزادی و برابری بود. عطر و طعم خوش انسان بودن را دیشب بعد از مدتها دوباره چشیدم.
Tuesday, November 4, 2008
کمانگیر عزیز پستی نوشته راجع به عجز و لابه خاضعانه حضرات جمهوری خواه برای پیروزی و معجزه. گویا این جماعت یادشان رفته که ۸ سال نه تنها آمریکا٬ بلکه مردم جهان تاوان سیاستهای اوانجلیستی و خداپرستانه نئوکانها را می پرداختند. حال که قدرت طی یک پروسه دموکراتیک و بدون خشونت و خونریزی در حال انتقال به گروهی با تفکر متفاوت است به یاد خدا افتاده اند و تازه سر او منت هم می گذارند که نگذار اعتماد ما به تو خدشه دار شود. و لابد اگر اوباما پیروز این رقابت شود آنها به قدرت خدایشان بی اعتماد خواهند شد. و البته این اتفاقی مبارک خواهد بود.

متنی که در زیر می بینید٬ استغاثه و عجز و لابه یک جمهوری خواه است به درگاه خداوند برای جلوگیری از پیروزی یک دموکرات. کسی که معتقد به فرآیند تکامل است. کسی که معتقد است سقط جنین باید یک انتخاب باشد برای مادر و نه یک تحمیل حکومتی. کسی که معتقد است برای بازار باید قوانین کنترلی تعبیه کرد تا روسای شرکتهای بزرگ مردم را زنده زنده نخورند.


بارالهی! ای تویی که این زمین مقدس را به ما ارزانی داشتی! خاضعانه به درگاه تو التماس می کنیم که ما را از مردمانی قرار بده که شاکر الطاف تو هستند و راضی به رضای تو. سرزمین ما را با صنایع پیشرفته٬ آموزش مستمر و رفتار خالصانه مورد مرحمت خودت قرار بده. ما را از خشونت٬ نزاع و سرگشتگی٬ از غرور و تکبر و هر رفتار شیطانی دیگر مصون بدار! این تکثر و تنوعی را که اقوام گونه گون از نژادها و زبان های دیگر به اینجا آورده اند متحد بفرما و از آزادی ما دفاع کن! به آنان که به نام تو به آنان اعتماد کردیم تا آرامش و عدالت را بر این سرزمین حکمفرما کنند و با عبودیت تو٬ سپاسگزاری از تو را در میان ملل دیگر به نمایش بگذارند٬ خرد الهی عطا بفرما! در زمان کامیابی٬ قلوب ما را با سپاس از خودت مملو بفرما و در روزهای سختی مگذار که اعتماد ما به تو خدشه دار شود. اعتمادی که از طریق عیسی مسیح از تو می طلبیم. آمین!


این نوع نگاه از بالا٬ که ما می فهمیم و شما نمی فهمید٬ ما با اتکا به خدا و «ارزشها» می دانیم که شما اشتباه می کنید و شما نمی دانید٬ مختص جمهوری خواهان آمریکا نیست. این نگاه بین همه مذهبیون با هر نوع دین و هر نوع خدا مشترک است. جان استوارت خطاب به هومن مجد با زیرکی این شباهت را به این شکل بیان کرد:
جان استوارت - خوب ما چطور این موضوع رو مطرح می کنیم؟ آیا رییس جمهور ایران با اتکا به یک پایگاهی با این خطابه های آتشین٬ داره بازی می کنه؟ برای اینکه من میدونم ما (آمریکا) چه طور این کار رو می کنیم. اون با اتکا به کی با این روش بازی می کنه؟ پایگاه او چه کسانی هستند؟
هومن مجد - محافظه کاران راست افراطی٬ مذهبیون افراطی.
جان استوارت - نه نه نه! توی ایران منظورمه! توی ایران چطوریه؟
هومن مجد - خوب فکر می کنم نقاط اشتراک خیلی زیادی داریم!
Monday, November 3, 2008
چند شب پیش رفتم سر یخچال گشتم دنبال چیزی برای خوردن. یک قوطی نوشابه٬ کمی کالباس٬ مقداری میوه٬ کمی نان٬ یک قوطی آب پرتقال٬ و کمی هم کتلت باقی مانده از شب قبل. خوب حالا چه کنیم؟
بله درست حدس زدید. بهترین انتخاب در چنین وضعیتی سفارش تلفنی پیتزا است. ولی اگر مشتری پیتزا دومینو بوده باشید٬ حتما می دانید که بهترین بخش سفارش پیتزا از دومینو٬ این است که مجبور نیستید پای تلفن با کسی سر و کله بزنید. تمام ماجرا آنلاین است. دو سه کلمه ای روی صفحه کلید کامپیوترتان تایپ کنید و بعد: پوف! به شکل معجزه آسایی یک پیتزا دم در خانه ظاهر میشود. این فرآیند حدود ۲۵ دقیقه طول میشکد و البته کسی که پیتزا را برای من آورد٬ سبیل بدفرمی هم داشت.
ولی خوب٬ قسمت جالب ماجرا٬ جایی است که انتخاب های متعددی برای سفارش پیتزا به شما می دهند. بعد از انتخاب نوع کِراست پیتزا (همان نان پیتزای خودمان)٬ هر یک از مخلفات روی پیتزا٬ قابل انتخاب در سه حالت کم٬ متوسط و زیاد است.
هیجان انگیزترین قسمت البته جایی است که به شما این امکان داده میشود که مخلفات روی پیتزا در قسمت چپ یا راست پیتزا قرار بگیرد.
من چندباری تا حالا از دومینو پیتزا سفارش داده بودم ولی هیچ موقع به این موضوع توجه نکرده بودم که ببینم واقعا کارشان را درست انجام می دهند یا نه. واقعا کنجکاو بودم که آیا ترتیب قرار گرفتن مواد روی پیتزا به همین شکلی است که من سفارش داده ام؟
ولی دیشب بالاخره گفتم که بهتراست امتحان کنم.
به این ترتیب سفارش دادم که پپرونی را در قسمت چپ و قارچ را در قسمت راست پیتزا می خواهم.

همچنین انتخاب «هیچ» هم برای هر یک از مخلفات وجود دارد. حتی برای «سس پیتزا» و «پنیر»! خوب من هم برای این که کمی عوضی بازی در بیاورم٬ یک پیتزا ۶ اینچی هم بدون سس و پنیر با گوشت (آن هم در سمت چپ) سفارش دادم.




۲۵ دقیقه بعد٬ یک جوانکی با غذا دم در بود. (یک روزی این جوانک با یک روبات با یک سبیل بدفرم تعویض خواهد شد. آن روز من دیگر هیچ غمی نخواهم داشت.)


باعث تاسف است که بعد از باز کردن جعبه چی دیدم. آیا دومینو به انتخاب اجباری من احترام گذاشته بود؟ پاسخ روشن است:


خیر!

خط تقسیم کاملا عمودی و در وسط بود ولی قارچ در سمت چپ بود.

این هم پیتزای بدون سس و پنیر با گوشت در سمت چپ:


انصافا این یکی به خواست من نزدیکتر بود. ولی خوب پیتزا اینقدر کوچک و سبک بود که حتما در طی مسیر٬ محتویاتش در داخل جعبه به پرواز در آمده بودند. با توجه به اینکه سس و پنیری هم در کار نبوده که گوشتها به آن بچسبند.
بعد از اینکه تقریبا تمام پیتزا را خوردم٬ متوجه نوشته ای روی جعبه شدم که به قرار زیر بود: «ما رضایت شما را تضمین می کنیم.» و اینکه اگر به هر دلیلی از این پیتزا راضی نیستیم٬ آنها یا «مشکل را برطرف می کنند» یا پول را پس می دهند. البته یک کم دیر بود که زنگ بزنم یک نفر بیاید و پیتزای قارچ و پپرونی را برای من ۱۸۰ درجه بچرخاند و چپ و راست آن را مطابق نظر من تنظیم کند و گوشت ها را مجددا روی پیتزای دوم بچیند. شاید آخر هفته یک نامه به مدیر شرکت بنویسم و تقاضای پس گرفتن پولم را بکنم!

منبع (با اندکی دخل و تصرف)